۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

« دادگاه سقراط »


« دادگاه سقراط »
قاضی :جناب سوفیست ، مذھب شما چیست ؟و آیا برای خود رسالتی قائل ھستید ؟
سقراط :مذھب ما خود –شناسی است و لذا رسالت من ھم اینست که به مردم یاری دھم تا خودشان را
بشناسند.
قاضی:این مذھب من درآوردی را از کجا آورده اید ؟ علاوه بر این آیا آدمھا خودشان را نمی شناسند و
دیگری باید آنھا را بخودشان بشناساند ؟ آیا این یک جنون نیست ؟ آیا قصد دیوانه کردن مردم را ندارید ؟
آیا قصد ندارید که دموکراسی نو پای یونان را نابود کنید؟ ھر کسی می داند که نامش چیست ، پدرو
مادرش کیستند ، اھل کجاست، چه نیازھایی دارد .و چه چیزھایی می خواھد یا نمیخواھد وتوانائیھا و
ضعفھای خود را نیز بھتر از شمامیداند. پس شما چه چیزی را می خواھید به آنان بیاموزید ؟
سقراط :این مذھب را من خودم در آورده ام زیرا کشف کرده ام که ھیچکس خودش را نمی شناسد و
اینھایی ھم که شما گفتید خودشناسی نیست بلکه جھان شناسی فردی ھر کسی است که مربوط به
خود او نیست بلکه شرایط اوست او حتی نام خودشرا ھم برنگزیده و لذا مال او نیست . من می خواھم
ھرکسی را به او نشان دھم و بشناسانم ، روح او را.
قاضی:عجب ! آیا خودتان توانسته اید که روح خود را دستگیر کنید و بشناسید ؟ اگر موفق شده اید لطفاً
کمی برای ما ھم بازگو کنید تا شاید ما ھم علاقه مند شویم.
سقراط:شما اینک شاھد روح من ھستید . من توانسته ام که روح خود را از تنم استخراج و عیان سازم .
قاضی :اگر چنین باشد این علمی بسیار وحشتناک است زیرا گمان نمی کنم در شھر آتن مردی زشت
روی تر و زننده تر از شما وجود داشته باشد . آیا می خواھید ھمه مردم یونان را شبیه خودتان ھمچون
دیو نمائید؟
سقراط:آری. دقیقاً ھمینطور است ؟
قاضی:ما ھم درست به ھمین دلیل شما را زندانی و محاکمه می کنیم تا زیباروی ترین مردم جھان یعنی
یونانیان را تبدیل به زشت ترین اقوام بشری چون خودتان نسازید و رنگ طلایی مارا سیاه ننمائید.اما
سوال من اینست که راز جذابیّت و جادوی سیمای زشتی چون تو چیست که ھمه مردمان را از ھر طبقه
جلب کرده و مرید خود ساخته اید؟
سقراط:این ھمان جذابیّت و افسون روح من است که در من آشکار شده و چون شما روح ندارید مرا از
چشم بدن خودتان اینطور زشت می بینید . شما ھم اگر خودتان را بشناسید مرا زیباترین انسان خواھید
دیدو خودتان ھم زیبا خواھید شد و ھمه شما را دوست خواھند داشت.
قاضی : چرا فقط آدمھای بدبخت و حقیر و بی سروپا و طُفیلی جامعه شما را زیبا می بینند؟ آیا فقط
آدمھای بیچاره می توانند خود را بشناسند؟
سقراط: اینطور نیست . در میان شاگردان من آدمھای خوشبخت و پولدار ھم ھستند ولی بدبختھا بیشتر
میل خود شناسی دارند زیرا نمیتوانند خودشان را در پول تما شا کنند چون پول ندارند. پس مجبورند
خودشان را در خودشان پیدا کنند.
قاضی :چرا فقط جوانان در اطراف شما ھستند . آیا از ساده گی و بی تجربگی آنان سوء استفاده
نمیکنید؟ آیا از پولشان و زیبائی جمالشان سوءاستفاده نمی کنید ؟ ما شواھدی در این باره پیدا کرده ایم
. آیا شما حاضرید از این راه رسالت خود توبه کنید و مثل سابق به شورای شھر ملحق شوید و به مردم
یونان خدمت کنید تا دموکراسی پایدارتر شود و رونق و رفاه توسعه یابد ؟
سقراط:ابداً .
قاضی : پس باید بین تبعید از یونان و مرگ ، یکی را برگزینید .
سقراط: مرگ را انتخاب می کنم .
قاضی: آیا مگر رسالت ندارید تا ھمه را بخودشان بشناسانید پس چرا نمی خواھید این رسالت را برای
مردم غیر یونانی ادا کنید ؟ آیا رسالت شما فقط برای یونانیان است ؟
سقراط : رسالت من برای جھانیان است و من اولین پیامبر خود –شناسی ھستم تا مردم را از این راه به
خدا برسانم زیرا سریعترین راھھاست. ولی بشریّت ھنوز آماده نیست و دو ھزار سال دیگر طول می
کشد تاآماده گردد. من پیر و خسته شده ام اگر کشته شوم ھم برای من بھتر است و ھم برای رسالت
من. درغیر این صورت بشریّت تا ده ھزار سال دیگر ھم برای این امر آماده نخواھد شد. خون ما باید ریخته
شود تا زمین بدان آغشته شود و خاک نسل ھای آینده از این خون بر خوردار شود. بدینگونه من در خون
آینده بشریت، آنان را بخودشان معرفی خواھم کرد .
قاضی : این ھذیانھا ھم از خودشناسی توست ؟ بھرحال ما تو را بگونه ای می کشیم که خونت ریخته
نشود و ھدر گردد تا بشریت را از این جنون نجات داده باشیم. ما به تو زھری خواھیم خوراند تا خونت را
تجزیه و نابود کند. ولی ازآنجا که دوست قدیمی من ھستی . باز ھم به تو نصیحت می کنم که یا توبه کن
و به حکومت آتن باز گرد و به مردم فلسفه بیاموز تا ھوشمند شوند و یا تبعید را برگزین.زیرا قتل تو برای
من ناگوار است زیرا شاگرد تو بوده ام و قتل تو برای من مثل خود کشی است. از تو خواھش میکنم
بخودت ظلم نکن و دست از این خود-کشی بردار. آیا عاقبت خودشناسی ، خود کشی است ؟ مرا وادار
به قتل خودت مکن. اگر تو از طرف خدایان رسالت داری من ھم از طرف مردم آتن رسالت دارم تا تو را از
این راه برگردانم تا روی به مردم کنی واز امر من که حکم مردم است اطاعت نمائی. من نماینده پارلمان
ھستم و مأمور مردم .
سقراط: تو مأموریت خودت را انجام بده و من ھم مأموریت خودم. تو مأموری که مرا اعدام کنی ومن ھم
مأمورم تا در این رسالت کشته شوم . پس مأموریت ھر دوی ما در این باره به امر واحدی میرسد . پس
من و تو با یکدیگر در این باره دوست و ھمکار یم . من از تو بعنوان شاگرد قدیمی خودم ممنونم که مرا در
انجام رسالتم یاری می دھی .
قاضی : تو اگر به وطن و مردم خودت وفا داشتی اینقدر لجاجت نمی نمودی . ما میدانیم که تو تحت
آموزش مغان زردتشتی ایرانیان ھستی که دشمنان دیرین ما ھستند. تو خائن به وطن و مردم خودت و
خدایان یونانی ھستی .
سقراط : تو درست می گویی. من فرستاده خدای یگانه زردتشت ھستم و این علم را از او دارم . و
فلسفه یونانی ھم تماماً از ھمان اقلیم است. و رسالت مرا نیز حدود ھزار سال دیگر ھمان مردمان
تصدیق خواھند کرد و کاملترین صوفیان ازآن دیار ظھور خواھند کرد و بشریت را نجات خواھند داد. شما
امروزه صوفی بودن را بزرگترین گناه و جرم می دانید و ولذا مرا صوفیست می نامید تا راحتر بکشید. ولی
بزودی بشریت این عنوان را برتر از مقام خدایان قرار خواھد داد . و من نخستین صوفی شھید ھستم که
به جرم خودشناسی کشته می شوم . بزودی نام مرا ھمه خردمندان جھان برتر از نام زئوسوآپولون
قرار خواھند داد. ھر چند که در یونان تا قرنھا تحت عنوان نام ومکتب من سواستفاده ھا خواھد شد و
فلسفه ھای دروغین بر پا خواھد گشت و فتنه ھا خواھد آفرید . در پایان این فتنه بزرگ، صوفی بزرگ
تاریخ ظھور خواھد نمود وخدای یگانه را از وجود خود معرفی خواھد کرد .
فردای آن روز نزدیکترین شاگرد سقراط یعنی افلاطون که با استادش زندانی بود و قرار بود بھمراه وی
کشته شود به نزد استاد آمد و بسیار عجز و لابه کرد تا استاد را از انتخاب مرگ خود باز دارد ولی
نتوانست . سقراط جام زھر را سر کشید و افلاطون رفت و سپس آزاد شد و اندکی بعد به دستور پارلمان
آتن نخستین دانشگاه فلسفه را تاسیس نمود و شاگردانی چون ارسطو را تربیت کرد که به دربار مقدونی
رفت و اسکندر را پرورش داد تا برای فتح جھان و استقرار دموکراسی ، بشریت را به خاک و خون بکشد . و
این جریان ھنوز ادامه دارد. جریانی که حاصل تبدیل خودشناسی به فلسفه است که مولّد تمدن غرب
است که حامی دموکراسی و جھانخواری میباشد .

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد سوم ص 174

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.