۱۳۹۵ شهریور ۱۰, چهارشنبه

کی عاشق است و کی معشوق؟

کی عاشق است و کی معشوق؟

مرد دعوی عشق میکند که خود را از ھر مسئولیتی در زندگی زناشوئی مبرا کند و زن ھم شھامت
طرح مطالبات خود را نداشته باشد از جمله تقاضای حقوق از بابت کار کردن در خانه . و زن ھم این
ادعا را باور می کند تا خود را معشوق کند و احساس فرشته خوئی نماید ولذا او ھم خود را از ھر
مسئولیتی در زناشوئی مبرا کند و برای ابتدائی ترین وظایف خود ھزار ناز و عشوه و منت نماید. در
این تجارت شیطانی که نام مقدس عشق را به یدک می کشد بتدریج شاھد پیدایش عقده ھا و کینه
ھا در رابطه می شویم و به ناگاه به بھانه ای دعوی عشق از میان می رود. این خود واژه مقدس
عشق است که خود را از این منجلاب بیرون می کشد.
اینست که در ازدواجھائی که بیشتر شعار عشق به یدک می کشد شاھد تشنجات و تناقضھا و
جنون ھائی حیرت آور ھستیم.
مسئله اینست که آدمی بر شھوات و نیازھای طبیعی خود نقاب عشق می کشد تا نیازھایش را
کتمان کند زیرا این نیازھا را در شأن خود نمی داند و این ھمان کبر وغرور بشر است که کالای
شیطان است. اینست که در محکمه ھای طلاق بناگاه زن و شوھر حرفھائی به یکدیگر میگویند که
گوئی تازه از خواب بیدار شده باشند. دعوا بر سر ابتدائی ترین نیازھا و غرایز حیوانی است که فلج
شده است و در لباس عشق خفقان گرفته و دھان طرفین را بسته است.

حقیقت اینست که بقول قرآن:«اگر کسی را دوست داشته باشی خدا را شدیدتر دوست میداری »
حالا بگوئید که ھنوز ھم عاشقید؟

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد اول ص 64

------------------------------------

۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

چه کسی می تواند دشمنش را دوست بدارد؟



چه کسی می تواند دشمنش را دوست بدارد؟
حضرت مسیح (ع)می گوید: دوست داشتن کسانی که تو را دوست دارند یک تجارت است ، دوستی
حقیقی یعنی دوست داشتن دشمنان !
البته پر واضح است که منظور از دوست داشتن دشمنان ، یعنی دوست داشتن کسانی که خود مرا و
منافع و امیال مرا دشمن می دارند نه دوست داشتن کسانی که خدا و رسولان و مؤمنان را دشمن
می دارند . این بخشیدن از کیسه خلیفه است که امروزه بسیار ھم پر رونق شده است و کباده عرفان
ھم بدوش می کشد .
محبّت حقیقی فقط در مقام دوست داشتن دشمن خویش اثبات می شود که معنای واقعی ایثار را
محقق می نماید . و امّا چنین صفتی دارای چه حق و ارزشی است ؟
آنکه منافع خصوصی و امیال مرا دشمن می دارد و با آن در ستیز است در واقع منیّت مرا دشمن
ھمان دوستان حقیقی و خدائی من « من » است که دشمن خدائیت من است . پس در واقع دشمن
ھستند که مرا بسوی خدا می رانند علیرغم اراده و آگاھی شان . پس چنین دوست داشتن مستلزم
معرفت نفس و خداشناسی است که تازه این ھم یک تجارت بسیار لطیف و عارفانه و رندانه است و
نه ایثار . زیرا ایثارگر واقعی فقط خداست و بس که انسان را خلیفه خود کرده است بی ھیچ نیازی .
پس کسی می تواند دشمنش را دوست بدارد و حتّی خدمتش کند که خدا را بشناسد و دوستش
بدارد . کسی که خدا را دوست بدارد دشمن ندارد .

۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه

کبر الهی و کبر ابلیسی



کبر الهی و کبر ابلیسی
می دانیم که ابلیس بعنوان تنھا دشمن و فریب دھنده انسان ھمه مکرھایش را از درب القای تکبّر و
غرور در انسان به ثمر می رساند و درقرآن ھم آمده که شیطان کالائی جز غرور ندارد . پس تکبّر امّ
الصفات شیطان در بشر است . ولی از طرفی دیگر در قرآن کریم « متکبّر » را از جمله اسمای الھی
می دانیم که دال بر کبریائی ذات اوست که مؤمنانش به درجات گوناگون از این کبر برخوردارند
ھمانطور که علی(ع)را متھم به کبر نمودند و ایشان فرمود که : کبر من از کبریائی خداست .
ولی براستی تفاوت این دو کبر که یکی نشانه کفر و دیگری نشانه ایمان است چیست ؟زیرا این ھر
دو کبر در انسان است که به فعل در می آید که نشانه حضور خدا یا ابلیس در بشر می باشد که دو
نشانه ھدایت یا ضلالت است .
کبر ابلیس را بوضوح در داستان خلقت آدم و ابا کردن ابلیس در سجده به آدم و انکار او، درک میکنیم
که بر چھار رکن استوار است که تماماً مربوط به رابطه اش با آدم است : اوّل بخاطر گل بودن جنس
آدم و آتش ناب بودن جنس خودش دچار تکبر و انکار شد و خلقت آدم و موجودیتش را تصدیق نکرد و با
او عداوت نمود . و دوم در قبال علمی که خداوند در آدم نھاده بود که در ابلیس نبود ، بخل ورزید و باز
تکبر و انکار نمود و سجده اش نکرد و مقام او را در نزد خدا منکر شد . و سوّم اینکه سابقه آدم را قبل
از دمیده شدن روح در او ملاک قرار داد و گفت که : او در گذشته بر روی زمین فساد نموده است . و
چھارمین دلیل که لطیف ترین و براستی ابلیسی ترین دلایل است اینست که : خدایا چرا غیر از تو را
سجده کنم .
بدین ترتیب می توان به خلاصه گفت که منطق کبر ابلیسی ھمانا قیاس به ظاھر و ظاھر پرستی و
فرمالیزم است ( قیاس بین گل و آتش) . انگیزه اش در این کبر و انکار بخل در قبال علم برتر و فضیلت
برتر است . و استدلالش تاریخی است و گذشته آدم را ملاک قرار داده و خلقت جدید و توبه و تکامل
آدم را انکار کرد . و نھایتاً جھان بینی و عشق مآبی و جانماز آب کشیدن اوست که خود خدا را در
مقابل خلیفه اش آدم قرار می دھد تا امر خدا را انکار کند . و این کاسه داغتر از آش شدن است و
نشانه خداپرستی خصوصی و نفسانی است که بواسطه امر قدیم خدا ، امر جدیدش را انکار میکند
.
و امّا تکبر الھی این بود که سجده بر آدم را بر سجده خودش ارجح دانست و دوست خود را بر خود
برگزید و مخلوق و بنده خود را ملاک قرار داد و از صورت و علم و روح خود تماماً به او بخشید و او را
سزاوار سجده نمود . این مکتب عشق است .
پس کبر عاشقانه داریم و کبر بخیلانه . کبر روحانی و علمی داریم و کبر فرمالیستی . کبر تاریخی
داریم و کبری که از خلقت جدید است .

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی - جلد اول ص 89

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

چگونه تفکر می میرد؟

چگونه تفکر می میرد؟
تفکّر یک عمل و اقدام نامرئی و باطنی است و مثل ھر کار دیگری مستلزم توانائی است که آنرا قدرت
تفکّر می نامند .
و امّا قدرت تفکّر نیز مثل ھر قدرت دیگری برخاسته از تغذیه ویژه ای می باشد . براستی آیا غذای
مخصوص فکر چیست ؟ بدون شک آن نظریه مضحکی که تا حدود قرن اخیر بر اذھان مضحک فرمان
می راند در حال انقراض است و دیگر نمی توان گفت که برای فکر کردن و درست و عمیق و بکر
اندیشیدن بایستی پروتئین و ویتامین و فسفر کافی مصرف کرد زیرا در اینصورت ھمه نوابغ میباید از
طبقات اشراف و شکم گنده برخیزند .
بنظر ما تفکّر فقط یک غذا دارد و آن ھم چیزی جز شھامت نیست . آنچه که مانع فکر بکر می شود
ترس است در انواع و درجاتش: ترسی از جان و نام و نان و ناکامی و شکست و رسوائی و بی
خانمانی و... و حتّی ترس از جھنّم . زیرا آنچه که ھمه را به جھنّم می رساند سودای بھشت و ترس از
جھنم است . به ھمین دلیل ھمه معارف بکر و توحیدی در فراسوی خیر و شر و بھشت و جھنّم قرار
دارند .
آنچه که بطرزی جادوئی مغز و دل انسان را به رکود و خفقان و عقیم شده گی و مرگ می کشاند
ھمانا« ترس » است و اینست که علی(ع)، ترس را بزرگترین گناه نامیده است .
آنچه که بقول علی(ع) در بیان « چھارموت اراده »می فرماید : آنچه که از ترس جان بدتر است ترس از
فقر است . و آنچه که از ترس فقر ھم بدتر است ترس از نام و آبرو و اتھام و اعتبار است و بدتر از ھمه
این ترسھا نیز ترس از تنھائی و بیکسی و یکه شدن در جھان است . و این ھمان ترس از حضور خدا در
خویشتن است و علّت خداگریزی بشر است .
پس فائق آمدن بر این چھار ترس بزرگ به مثابه ورود بر چھار جھان اندیشه و معرفت و علم و حکمت و
اسرار جان و جھان است .
آنچه که تفکر را می میراند ترس از نابودی در انواع و درجات است . لذا ایمان به خدا و حیات پس از
مرگ ، حداقل نیاز انسان به تفکّر است . اینست که قرآن کریم فقط مؤمنان واقعی را اھل تعقّل و تفکّر
می داند و فقط آنان را امر به تفکّر کردن می کند . فکر حقیقی محصولی از ایمان در درجاتش می
باشد .
بنابر این بزرگترین کوره امتحان ترس و شھامت که می تواند مولّد بزرگترین اندیشه ھا باشد و یا اینکه
بکلّی تخم اندیشه را بسوزاند ، ترس حاصل از شرایط خفقان و سانسور و دیکتاتوری فکری است . و
اینست که نابترین افکار تاریخ ایران و اسلام در دوران حمله و حاکمیت مغول به عرصه ظھور می
رسند و عالیترین عرفانھا پدید می آیند .
پس اھل فکر و معرفت ھرگز شرایط خفقان و سانسور را لعنت نمی کند و بلکه از چنین شرایطی
عالیترین مکاشفات را بعمل می آورد .
آنچه که در عصر آزادیھا گفته و نوشته می شود عموماً تکرار گفته ھای دیگران است و یا عربده و
فحاشی و تھمت است و دروغ . آزادی بیان عرصه تباھی و فلاکت در ذات زبان است .
تفکّر تنھا فعالیتی است که در دوران خفقان یا می میرد و یا به حق میرسد . فکری ھم که در دوران
خفقان بمیرد در دوره آزادیھا چیزی نمی آفریند و بلکه دیگران و افکار بزرگان را میمیراند . آنچه که در
خفقان می میرد فکر نیست بلکه اراده بقدرت حرّافی است . فکر بکر محصول شھامت در دوره اشدّ
ترس و خفقان است و فکر بکر، محصول فقر و تنھائی و جانبازی است . بیمه ھا ھرگز فکری پدید نمی
آورند و بلکه بزرگترین دشمن فکر ھستند .
بقول معروف کشور سوئیس حدود پنج قرن اخیر را تماماً در صلح زیست و فقط ساعت را اختراع کرد
که آنھم بواسطه یک آلمانی بود .
صلح و آرامش و امنیّت و شکم سیری و آزادی برای ھر چه که مفید باشد برای تفکّر، مرگبار است .
تفکّر محصول عشق به فنا و فنا پیمائی است . اینست که عرفان را مکتب اصالت فنا نیز نامیده اند .
زیرا آنچه که انسان ، فنایش مینامد ھمان خداست . بمیزانی که انسان روی به فناست فکرش فعّال
است .
کسی که از جان و نام و نان و تنھائی اش میترسد نمیتواند فکر کند فقط خیال میبافد و آرزو می
تراشد و جز به فریب دیگران نمی اندیشد .
ذات اندیشه ، شھامت و اراده به فناست . آنچه که عالم بقا را به ادراک می کشاند فناجوئی است .
مطالعه زندگانی ھمه نوابغ علمی و دینی و عرفانی و ادبی و ھنری نشان می دھد که اسوه ھای
شھامت و دلیری به معنای واقعی کلمه بوده اند که البته ربطی به ماجراجوئی ندارد که محصول
شکم سیری و حماقت است .
و نیز اینکه حماقت ھم ذاتی جز ترس ندارد .
حرف آخر اینکه ما طرفدار خفقان و دیکتاتوری و سانسور نیستیم بلکه خواستیم نشان دھیم که قدرت
تفکّر را ھیچ قدرتی نمی تواند مھار کند و اعدام نماید یعنی امکان رشد انسان در ھیچ شرایطی از بین
نمی روند و بلکه در شرایط شاقّه ، نابترو عمیق تر می گردد . واین به معنای عدالت و بلکه لطف
خداست که ھیچکس نمی تواند انسان را گمراه نماید و به لحاظ روانی به قتل برساند .
اشدّ نور از اشدّ ظلمت بر می خیزد . اشدّ آزادی فکر از اشدّ اسارت و خفقان بیرونی بر می خیزد .
آزادی روح انسان در قید و بند ھیچ جبری نیست . آنچه که به اسارت می افتد نفس امّاره و جاھل و
ھوسباز بشر است . آنچه که به بند کشیده می شود حماقت است .
بزرگترین نوابغ قرن بیستم اروپا تحت خفقان آلمان ھیتلری پدید آمدند .
ھمانطور که تنھا جھش فرھنگی و معنوی انقلاب ما در دوران ھشت سال جنگ تحمیلی رخ نمود .
ما طرفدار جنگ نیستیم ولی زندگی یک جنگ بی امان است و ھر که از آن بگریزد نفله و تباه میشود
. آدم بزدل حتّی ثروتمند ھم نمی شود تا چه رسد به دانشمند .
در دوران صلح فقط می توان اسلحه ساخت . فقط در دوران جنگ است که فکر بکر پدید می آید ، فکر
صلح و اتّحاد با جھان !

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی - جلد اول ص 91

اشراق

اشراق

فلسفه مشاع و اشراق
(فلسفه ذهنی و قلبی)

بیش از دو هزار سال است که فلسفه به دو مکتب مشاع و اشراق تقسیم شده ولی هنوز هیچ تعریف روشن و محسوسی از هر یک و نیز تفاوت این دو ارائه نشده است. فلسفه یعنی عشق به حقیقت. مشاع در عرب به معنای اراده کردن است که واژه مشیّت و انشا از همین مصدر است. ولی اشراق به معنای طلوع نمودن است که از شرق می باشد. پس مکتب مشاع به مکتبی از حق جویی گویند که فرد طالب خودش به اراده و سلیقه و امکاناتش به جستجوی آن می پردازد و از این شهر به آن شهر و از این استاد به آن استاد و از این کتاب به آن کتاب و از این کار به آن کار در حرکت است و برنامه می ریزد. این همان شناخت حصولی یا تحصیلی می باشد که شناختی عاریه ای و اکتسابی و مدرسه ای و کتابی و لذا شناختی صرفاً ذهنی است . ولی مکتب اشراق می گوید که به جای این در و آن در زدن بنشین و خودت را بشناس و باطن خودت را از تاریکی و کبر و جهل و غرور پاک کن تا نور حق در دلت طلوع نماید و تو خودت مظهر حق شوی. و این حکمت عملی یا عرفان عملی و مکتب حکیمان و عارفان و امامان بوده است. هر چند که نخستین بانیان فلسفه و حکمت جملگی حکیمان و عارفان و اشراقیون چون پارمنیدز و زنون و جورجیاس و سقراط و بودا و لائوتز و مانی بوده اند معلوم نیست که چرا و چگونه و بر چه عقلانیتی اکثر شاگردان آنان پیرو فلسفه مشاع شده اند مثل ارسطو و فارابی و بوعلی و کانت و هگل. به هرحال واضح است که این یک انحراف بوده است هر چند که بر حق بوده و حکمت باطنی اهل اشراق را به لحاظ ذهنی و منطقی به همگان عرضه نموده و مهد تولید علوم شده است. علومی که البته حکمت باطنی را منکر است. هر چند که بالاخره به واسطه ابطال و رسوایی اش نهایتاً حکمت اشراق را تصدیق خواهد کرد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۹۴

عرفان و خون

جدای اينکه همه عارفان همواره جان در آستین دارند و هر يک دهها موت ارادی را تجربه می کنند تا بقول علی (ع)، خالص شوند و بسیاری از آنان به تراژيکترين وضعی شهید شده اند چرا که اسرار در میان آورده اند ولی به لحاظ اجتماعی و تاريخی هم شکوفائی عرفان رابطه ای مستقیم به حجامتهای اجتماعی داشته است و در دوره جنگهای خونین شاهد ظهور عالیترين عرفانها بوده ايم. در تاريخ اسلام شاهد سه دوره کلی از جوشش عرفانی هستیم که نخستین مرحله آن از قلب خونین واقعه عاشورا آغاز می شود و در طی يک سده از آن ماجرا شاهد ظهور صدها عارف و صوفی هستیم که الّبته اکثرشان بر مدار وجود خونین امامان رخ نموده اند که دو تن از مشهورترين آنان در اين دوره عبارتند از شخصیت افسانه ای «ابن سنان» و نیز با يزيد بسطامی، موج دوم جوشش عرفانی از بطن جنگهای صیلبی پديد آمد که شاخص ترين سیمای اين دوره منصور حلّاج و شیخ اشراق است که هر دو شهید شدند. و امّا موج سوم و خونین ترين دوره تاريخ اسلام ايرانی واقعه حمله مغول می باشد که از دريای خون اين ماجرا بزرگترين عرفای ايرانی و فارسی زبان در جهان آشکار شدند که عطار و مولوی و شمس و حافظ از اين جمله اند و بسیاری دگر. و اکثر عارفان اين دوره جان سالم بدر بردند زيرا مردم زير تیغ مغول بودند. و امّا شور عرفانی در کشورمان افول کرده بود که با وقوع انقلاب اسلامی و حمله عراق يکبار دگر برخاست که اين واقعه را بايستی موج چهارم دانست. به يک معنا آنگاه که جامعه ای دچار حجامت شده و خون زلالتر و پاکتر می گردد و نیز بطالت حیات دنیا بیشتر مشهود می شود امکان بیداری بیشتری پديد می آيد. و امّا آن عارف مطلق نیز در آخرالزمان و در يک طوفان خون جهانگیر ظهور می کند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۶۸

پیامبران آخرالزمان

می دانیم که بقول قرآن کريم دين در نزد خدا يکی است و همه پیامبران بر دين واحدی بوده اند و تفاوت احکام و آداب يکی مربوط به فرهنگ و شرايط تاريخی نزول دين است و ديگری مربوط به میزان رشد جوامع بشری برای درک و پذيرش احکام الهی. انگشت شماری از پیامبران دارای کتاب بوده و آوردندگان اصول و ارکان دين برای بشريت بوده اند و مابقی که از هزاران بیشند بر پادارندگان دين و احیاگران و تشريح کنندگان احکام به زبان زمانه بوده اند. پس اکثر پیامبران به مثابه اوصیای اولوالعزمها هستند تا دين را از بوته فراموشی خارج کرده به منطق جديد آورند و از آن خرافه زدايی نمايند. پس علما و محققین و مجتهدين واقعی نیز در جرگه اين پیامبرانند همانطور که پیامبر اسلام علما را اوصیای انبیا نامیده است. و اما اين احیاگران جديد به صرف علوم عقلی و دانش تاريخی از دين قادر به انجام اين رسالت نخواهند بود و بلکه بايستی اتصال قلبی و روحانی به حق داشته تا بتوانند احکام الهی را به قدرت يقین قلبی تفقه کنند و اين همان علم فقه است که علمی اشراقی است همانطور که در قرآن کريم امر تفقه به قلب منوط شده است. اين احیاگران در واقع رسولان عرفانی هستند و نه جبرائیلی. که علاوه بر دانش زمانه و عرفان قلبی بايستی دارای عشق به احیای عدالت نیز باشند. و اينگونه است که خلاء ختم نبوت جبران می شود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۲۰

برهان گودل یا فروپاشی منطق علمی

کورت گودل بزرگترين فیلسوف و رياضیدان مدرن اروپا است که نظریه منطقی– رياضی او به نام همو و تحت عنوان «برهان گودل» مشهور است. اين فیلسوف رياضیدان در تدارک يک فلسه مبتنی بر رياضیات که بتواند منطق بشر را تبديل به فرمولهای رياضی کند نهايتاً به اين گزاره منطقی رسید که: «هر گزاره منطقی به همان میزان که درست است نادرست است و درستی هر امری از نادرستی آن است». اين نظريه نیز همچون نظريه نسبیت و عدم قطعیت توانست نیهیلیزم را که يک فلسفه بسیار کهن يونانی بود يک بار ديگر به لحاظ علمی به اثبات برساند. اين فلسفه را جورجیاس حکیم در سه مرحله بدينگونه بیان میکند: اولًا هیچ چیزی وجود ندارد. ثانیاً اگر هم چیزی وجود داشته باشد قابل شناخت نیست. ثالثاً اگر هم قابل شناخت باشد قابل آموزش به ديگران نیست. اصل اول نیهیلیزم جورجیاس که يک حکیم صوفی و موحد بود همان بیان گر مکتب اصالت فنا می باشد که مذهب عارفان اسلامی است. اصل دوم بیانگر مکتب لاادری (من نمی دانم) و شکاکی گری و نیهیلیزم فلسفی و عبث گرايی منطقی می باشد که يکی از ديگر ارکان عرفان اسلامی در نقطه مقابل فلسفه است. و اما اصل سوم بیانگر مکتب تصوف و عرفان عملی در اسلام است که علم حقیقی را قابل اکتساب و تدريس نمیداند و بلکه امری قلبی و اشراقی می خواند که بواسطه تزکیه نفس و خودشناسی در رابطه با يک پیر عرفانی ممکن می آيد. عجیب است که حکمت همه حکیمان عصر کهن که قرنها مورد طرد و ابطال و نسیان قرار گرفته بود و بسیاری ازآنان همچون سقراط بر اين ادعای خود شهید شده بودند امروزه به واسطه دانش و دانشمندانی که منکران حکمت بودند و آن را محاکمه و طرد نموده بودند علیرغم میلشان اثبات می شود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۴

نگاهی به اساطیر ملل (فلسفه اسطوره شناسی)

تاريخ باستان اقوام و ملل بر روی زمين تماماً با سرگذشت اساطير و الهه های آسمانی عجين و از آن غيرقابل تفکيک است. آنچه که امروزه فرهنگ ناميده می شود در طی هزاران سال چيزی جز اسطوره شناسی اقوام بشری نبوده که تا به امروز نيز بطرزی غيرمستقيم در تار و پود فرهنگ ملل حضور دارد و فعال است. اساس قديمی ترين فرهنگ مکتوب جهان تماماً بر اساطير است: اوپانيشادها، اوستا، ايلياد، اوديسه و شجره نامه خدايان که ارکان تاريخ مکتوب بشر بر روی زمين محسوب می شوند چيزی جز سرگذشت خدايان باستان نيست. در اساطير هندو حدود چهار هزار خدا وجود دارند. در اساطير يونانی بيش از يکصد خدا هستند و از همه اينها کمتر تعداد خدايان مذاهب ايرانی در اوستا می باشند. که البته در هر يک از اين نظامهای اساطيری
يک خدای خدايان حضور دارد که در مذهب هندو کريشنا است در ايران اهورمزدا و در يونان هم زنوس. در تمدنهای چين و ژاپن و مصر و آمريکای لاتين که بسيار قديمی تر از ايران و هند و يونان می باشند و آثار مکتوبی هم بر جای نگذاشته اند طبق سنگ نوشته ها تماماً حاکميت انواع اساطير را نشان می دهد. اين اساطير بتدريج در طول تاريخ و با رشد انديشه بشری به زمين نزديکتر شده و دارای مفاهيم و نامهائی انسانی شده اند و گاه تبدیل به مفاهيمی علمی و فلسفی و دينی و عرفانی گرديده اند مثلا ملائک و شياطين در قلمرو مذاهب ابراهيمی جايگزين بسياری از اساطير کهن شده اند که همان هويت ها را دارا هستند. و يا در عرصه علم مفاهيمی مثل انرژی، جاذبه، سياهچاله ها و پديده های نجومی. و يا در قلمرو فلسفه مفاهيمی
همچون عشق، منطق، معرفت، اشراق و امثالهم تبلور صفات و قدرتهائی است که به برخی از خدايان اساطيری اختصاص داشته است و يا مفاهيمی همچون کيميا، اکسير، آب حيات و غيره. و يا در ادبيات عرفانی ما مفاهيمی مثل شاهد، ساقی، می، جام جم، يار، زلف، خال و غيره. بيانگر نزول آسمانی مفاهيم اساطيری کهن در وجود انسان است و انسانی شده همان اساطير آسمانی می باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۶۷

فلسفه وطن

«حبّ وطن از ايمان است.» پيامبر اکرم (ص). وطن همان زادگاه است يعنی جائی که آدمی از آن منشأ پا به عالم وجود نهاده است. پس خاک زادگاه هر کسی همان خاکی است که او از آن آفريده شده است و نيز آب و هوايش. پس خاک زادگاه هر کسی جای دستان خدا در خلقت اوست. حبّ وطن همان حبّ خلقت است و خالق. و حبّ وجود خويشتن است و قدر اين واقعه. و اين همان حبّ پروردگار است که ايمان ناميده می شود. هر که وطنش را دوست ندارد اصلًا کل زمين و اهلش را دوست نمی دارد و نيز کل جهان هستی را. زيرا جهان هستی همان گسترده و قلمرو وطن و هستی اوست. پس واضح است که حبّ وطن ربطی به نژادپرستی که موجب نفرت از مابقی بشريت است ندارد. ناسيوناليزم اگر دارای چنين جوهره ای باشد مهد انترناسيوناليزم (جهتان وطنی) است و با آن هيچ منافاتی ندارد. به تجربه می بينيم آنانکه از زادگاه و ميهن خود نفرت دارند از کل بشريت بیزارند هر چند که بخواهند اين خود- بيزاری را در لباس جهان– وطنی پنهان کنند. هيچکس همچون انبيای الهی دارای حبّ زادگاه نبوده اند و اکثرشان زادگاه خود را مبدّل به معابدی بزرگ ساخته اند زيرا خداوند از همان خاک با آنان سخن گفته است. و در عين حال هيچکس همچون پيامبران دارای حبّ به کل بشريت نبوده اند. سجده بر خاک يکی از نشانه های حبّ خلقت است که در حبّ وطن آشکار می گردد. حبّ وطن همان حبّ تن و قداست آن می باشد. کسی که تن و وطن خود را دوست نمی دارد اصولًا کسی و چيزی را دوست نمی دارد. خداوند با هر مؤمنی از طريق تن و وجود خود او و در زادگاه او با او رابطه بر قرار می کند
آنهم به زبان مادری او. پس بيزاری از وطن و زبان مادری از نشانه های قدرنشناسی يعنی کفر است. با اينهمه مؤمنان برای حفظ و ارتقای ايمان خود لااقل يکبار مجبور به جلای وطن می شوند که هجرت ناميده می شود که در رجعت دوباره به وطن به فتح و پيروزی در دين می رسند. آدمی در غربت و دوری از وطن است که می تواند در ياد آن خدا را و ازليت هستی را يعنی مبدأ را
به ياد آورد و لذا معاد را که از اصول دين است درک نمايد. اصولً تمام دين چيزی جز جريان به ياد آوردن (ذکر) گذشته تا لحظه خلقت ازلی نيست که همان مقام لقاءالله است. در اينجا ازليت عين ابديت می گردد. يعنی آدمی در رجعت به گذشته است که به لحاظ معنا به پيش می رود. اين از جادو و اسرار معرفت دينی و حرکت جوهری در انسان است.
هم در قلمرو عرفان و هم روانکاویش رجعت به گذشته و درک و به ياد آوردن دوران کودکی يکی از مقاصد و
روشهای مهم رشد و اشراق است. از اين منظر حبّ وطن دارای يک حقيقت عرفانی نيز می باشد.
هر کسی کو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۴۶

کوشش و ارزش

گر چه وصالش نه بکوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش. این سخن حافظ یکی از گوهرهای جهان حکمت و معرفت عملی و علم دین است. تلاش و پایداری جهت رسیدن به ارزشها و مقامات معنوی و عرفانی و تقوائی امری واجب است و هیچک مادرزاد با این مقامات به دنیا نیامده است و اگر هم کسی چون مسیح (ع) نبی به دنیا آمده بدون تلاش و جهاد پیگیر قادر به حفظ نبوت خود نبوده است. ولی راه رسیدن به این ارزشها راهی خطی و علت – معلولی نیست بلکه جهشی و عروجی و اشراقی است که با نظری از حضرت حق نفس تلاشگر و مجاهد را تبدیل می کند و به تقوا و معرفتی باطنی و ذاتی می رساند و تا قبل از این واقعه همه ارزشها عاریه ای و جمادی است و به بیانی ظاهری و بی ریشه می باشد و امّا ا آن عرصه آمادگی دریافت لطف و نظر الهی آنگاه است که فرد سالک و مجاهد راه حق در تلاشهایش ناکام شده و نهایتاً از خودیت خود در این راه کاملًا مأیوس گردیده و جز خدا هیچ امیدی نداشته باشد. چرا که هر صفت نیکو و مقامی معنوی در انسان حاصل انهدام جنبه ای از منیّت نفس است و اتفاقاً غولترین و لطیف ترین منیّت ها حاصل تلاشهای دینی و اخلاقی است که غروری ابلیسی پدید می آورد. کسی که در این تلاشها ناکام شد اگر کافر نشود و روی برنگرداند به غایت خشوع باطنی می رسد و این عرصه لطف خدا و نظر خاص او به دل مؤمن است که بناگاه او را متحول و تبدیل می کند و یا امامی را برایش می فرستد تا هدایت شود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۲۴۹

فلسفه جبر و اختیار

جبر و اختیار از قدیمی ترین مباحث قلمرو حکمت و فلسفه و روانشناسی بوده است که هرگز پاسخی روشن نیافته تا اینکه بتدریج از عرصه اندیشه بشر حذف و به فراموشی سپرده شده است. در قلمرو خودشناسی معضله جبر و اختیار در رأس همه امور قرار دارد و لذا در مکتب عرفان علوی هم جایگاه برجسته ای داشته است که پاسخ نهائی بر این دوگانگی و تضاد امری مابین و برتر است. ولی مسئله اساسی اینست که جبر و اختیار در قلمرو نفس و عملکرد و اندیشه بشر براستی درک نشده است و لذا پاسخی هم نیافته است. می دانیم که همه فلسفه ها در تاریخ بشری و نیز همه فرقه های مذهبی بر اساس اصالت یکی از این دو امر پدید آمده است و یا امری سوم و بینابینی مثل فلسفه مشاء و اشراق و عرفان و یا فلسفه های اصالت وجود و ماهیت. همه فرقه های بنیادی در جهان اسلام نیز بر یکی از این وضعیت ها پدید آمده است مثل مکتب قدریه، جبریه ، معتزله و امثالهم .
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۳۵

مستضعفین کیستند؟

در نص صریح قرآن می خوانیم که خداوند از میان مستضعفین برای خود جانشین و وارث تعیین می کند. و این آینده شناسی قرآن می باشد. مستضعف به لحاظ صرف نحو هم خانواده این الفاظ و معانی است: مستحب، مستکبر، مستحق، مستجاب، مستقیم و ……. . یعنی کسی که به صفتی رسیده باشد و این صفت را پیشاپیش برگزیده و در مسیرش جهاد کرده باشد و نهایتاً اسوه آن صفت شده باشد: اسوه حب، کبر، حق، قیام و ….. و نه اینکه کسی به سهو و ناخواسته و یا به جبر دچار ضعف شده باشد. درست از همین معناست که نمی توان مثلا ً طبقه کارگر را مستضعفین نامید. فی المثل امامان ما و در رأس آنها حضرت رسول (ص) اسوه استضعاف کامل است از جنبه همه صفات مادی و دنیوی و اجتماعی و سیاسی و غیره. در یک کلمه معنای استضعاف در سخن مشهور پیامبر در روز غدیر خم واضح است که فرمود: من برترین انسان جهانم نه به واسطه نبوت خود بلکه به واسطه فقر خود، و من به فقر خود فخر می کنم. و این یعنی مستضعف. یعنی کسی که با آگاهی و عرفان و عشق، فقر و تنهایی و بیکسی و نهایتاً فنای خود را برگزیده و عمری برای رسیدن به آن جهاد کرده باشد. و یا به قول قرآن فقرا کسانی هستند که در راه خدا محاصره و تنها و بی چیز شده اند. یعنی خدا خواهی موجب فقر و ضعف آنها شده است. اینان هستند پرولتاریای اسلامی که جانشین خدا و وارث زمین می شوند. و اما چرا انسان بایستی به سمت ضعف خود حرکت کند. این به چه معنایی است. این همان تسبیح و تنزیه عملی پروردگار در وجود خویشتن و شرک زدایی از خویشتن است. زیرا همه صفات از آن خداست و اینست که به قول علی (ع) پرستش خداوند به واسطه صفات شرک است یعنی طلب قدرت و رزق بیشتر نمودن از خدا شرک است. آدمی خلیفه ذات وحدانی خداست و مابقی جهان هستی خلیفه صفات اوست. و انسان را ذات کافیست و اینگونه است که به ذات خدا در خود می رسد که در قلمرو حیات دنیا عین فناست ولی راز جاودانگی است و عرصه مقام خلافت اللهی انسان می باشد و مقام انسان کامل. ولی آدم خودش به اراده مصنوعی خود نباید به صفت زدایی از خود بپردازد و عمداً خود را فقیر و تنها و بیمار سازد بلکه آدمی کافیست که نیستِ خود را در نزد خدا خالص کند و بر اساس احکام او زندگی نماید و صدق پیشه کند و در اینصورت گام به گام به سرزمین فنای صفات گام می نهد تا ذاتش در زیر زباله دان صفات دروغین که آدمی به خود نسبت داده بیرون آید و متجلی گردد. و این همان واقعه «هیکل نورانی» در فلسفه اشراق سهروردی می باشد. اینست انسان مستضعف در قرآن.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۹۴

حکمت فرقاني

می دانیم که «فرقان» نام دیگر قرآن است و در حقیقت محصول نهایی معرفت قرآنی می باشد. اگر قرآن کتاب هستی شناسی و نهایتاً خداشناسی است پس مجموعه این شناخت ها منجر به شناخت پدیده های جهان هستی بعنوان نشانه های خداوند (آیات) در عالم وجود می شود و می دانیم که نائل آمدن به مقام فرقان بعنوان درجه ای از علم و حکمت الهی یکی از آخرین مدارج انبیای اولوالعزم بوده است. فرقان در لغت از مصدر «فرق» می باشد و این همان شناخت فرقها و تشخیص مرزها و علم بر حدود موجودات است و عین هستی شناسی است و به مثابه شناخت باطن قرآن می باشد که منجر به شناخت حریم ها می شود که در صفات بشری همان درک حرمت هاست. به همین دلیل نتیجه حاصل از فرقان بعنوان علم حدود همانا درک احکام شریعت و اخلاق دینی و وظایف اجتماعی و حرمت های انسانی می باشد که نهایتاً انسان را به حریم الهی می رساند. واژه «حرم» در ذاتش دارای دو معنای متضاد است: نزدیک شدن و حرمت نهادن و نیز دور شدن و تحریم نمودن. این همان منشأ حلال و حرام در رابطه است. پس فرقان علمی است که تکلیف انسان را با موجودات عالم هستی معین می کند و در واقع علم الوظیفه است. و منشأ پیدایش مرز حلالها و حرامهاست. یکی از محوری ترین رسالت ما در این نشریه همین فرقان شناسی است و اگر از بطن این شناخت که به روش پدیده شناسی و با استفاده از علوم انسانی و معرفت نفس احکام و حدود الهی و حرم ها و حلالها رخ می نماید امر ی کاملًا منطقی است. در حقیقت ما به روشی دیگر که همان معرفت نفس است یک بار دیگر از منشأ شناختِ حدودِ وجود به حقانیّت احکام الهی می رسیم و این تصدیق کلام پیامبر اسلام است که: «زین پس رهروان معرفت نفس به حقایق دین من نائل می آیند». در حقیقت آنچه که در فلسفه یونانی و حکمت اشراق و نیز پدیدارشناسی مدرن موسوم به هستی شناسی است در زبان قرآنی همان علم توحید است که از بطن فرقان رخ می نماید. یعنی فقط از طریق تشخیص مرز و فرق بین هستی ها بواسطه معرفت می توان به ذات واحده عالم وجود یعنی هستی مطلق و وجود فی نفسه که خداوند است رسید همانطور که در قرآن می خوانیم که براستی خداوند حائل است بین ظاهر و باطن هر چیزی. به همین دلیل علی (ع) بعنوان مظهر حکمت و علم لدنّی و بزرگترین قرآن شناس معروف به فاروق اعظم است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۲۳

فلسفۀ لا اله الا الله

کلّ تاریخ اندیشه فلسفی بشر چیزی جز فلسفه لا اله الا الله نبوده است. هر فلسفه ای یا مشائی است و یا اشراقی. یعنی یا لا الهی است و یا الا اللهی. یعنی یا فلسفه باید و نبایدی است یا فلسفه تسلیم و رضا. یعنی یا فلسفه آرمانشهری است و یا فلسفه هستی. والبته برخی از فلسفه ها نیز بینابینی و یا التقاطی هستند. و کلّ سیر تاریخ فلسفه به لحاظ تکامل حرکت از لا اله بسوی الا الله می باشد. فلسفۀ ارسطو–افلاطونی و کتاب «جمهوری» یکی از نخستین و معروفترین فلسفه لا الهی است و فلسفه اگزیستانسیالیزم (هستی گرائی) و شخص هایدگر هم آخرین فلسفه مشهور الا اللّهی است. فلسفه های قلمرو لا اله اساساً ایدئولوژیهای اجتماعی و مدینه های فاضله و انقلابات را بهمراه دارند که غایت این فلسفه در مارکسیزم خودنمائی کرد. که از بطن مارکسیزم هم اگزیستانسیالیزم آغاز شد که فلسفه درون گرائی و خردگرائی و هستی گرائی می باشد که همسایه عرفان است و زمینه فلسفی عرفان محسوب می شود. در فلسفه اسلامی هم که شعبه ای از فلسفه یونانی می باشد از فارابی تا ملاصدرا شاهد همین سیر می باشیم. هر فیلسوف کاملی نیز شاهد این سیر از لا اله تا الا الله می باشد. زیرا هر فلسفه ای از نفی واقعیت در جستجوی حقیقت آغاز می شود و به تصدیق واقعیت می انجامد زیرا حقیقت را عین واقعیت می یابد. فلسفه الا اللهی در واقع همان فلسفه دین خالص است و در قلمرو تاریخ فلسفه آخرالزمان است که عرصه پایان فلسفه های آرمانشهری می باشد. و اینست که فلسفه وجود (اگزیستانس) آخرین فلسفه است و مابعدش عرفان که قلمرو رویاروئی حقیقت در عین واقعیت می باشد. و این فلسفه توحید می باشد. کلّ تاریخ از منظر فلسفه همان فلسفه لا اله الا الله می باشد و تاریخ لا اله الا الله.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۳۳

۱۳۹۵ شهریور ۶, شنبه

ترک عادت

ترك عادت
گفته می شود که ترک عادت موجب مرض است این یک توھم و جھل عمومی است که حاصل
قضاوتی سطحی و عجولانه می باشد . بزرگترین ترک عادت جبراً با مرگ حادث می شود که بنیاد
ھمه امراض را بر می اندازد . ترک عادت نه تنھا موجب مرض نیست بلکه موجب ظھور و بروز و برون
افکنی امراض است و به امراض امکان خود نمایی می دھد و امراض را از مرحله نھفتگی به ظھور
می رساند که برخی از امراض در این عرصه بکلی ریشه کن می شوند و برخی دیگر به صاحبش
اخطار می دھند تا در علاجشان چاره ایی کنند . ھمانطور که اصولاً امراض در مرحله خود نمایی به
عرصه برون افکنی رسیده و در ذات خود شفا بخش می باشند . فقط امراضی که بواسطه عادات و
مسکن ھا غل و زنجیر شده و در وجود فرد خفه گشته اند و مجال بیان ندارند به ناگاه بصورت مرگھای
آنی برون افکنی می شوند .
تجربه درمان اعتیاد به مواد مخدر نیز نظریه ما را اثبات می کند ھمانطور که ھیچ معتادی در جریان
ترک اعتیادش نمرده است . آنچه که به انسان در ترک عادات تلقین ترس تا سر حد مرگ و نیستی می
کند ترک یک جھان و ھویت بغایت ظلمانی است .
ھوش و روان آدمی و نیز اعصاب و ارگانھای حیاتی اش بواسطه انواع عادات زندگی دچار کرختی و
مدھوشی و نسیان می شوند و روح انسان را از ھوشیاری مبرا می سازند و دشمن خود – اگاھی
بشرند . به ھمین دلیل امام صادق می فرماید« براستی که تقوا ھمان ترک عادات است » در واقع
اگر تقوا ھمان راه و روش تربیت نفس و تقرّب الی الله است پس عادتھا غل و زنجیری بر دست و پای
وجدان بشرند . نفس آدمی غریزتاً عادت طلب است و این ھمان راحت طلبی جانوری اوست . عادات
ما عرصه تغییر ناپذیری ماست و اگر انواع مواد مخدر و روان گردان بعنوان مھلکترین عادتھای بشر
خود نمایی کرده اند و عرصه ظھور ھمه مفاسد و تباھی بشرند بدان دلیل استکه ھوش و عقلانیت
را در بشر می میرانند . با ترک ھر عادت ھر چند کوچکی در زندگی روزمره شاھد انقلاب بزرگ در
احساس و اندیشه خود ھستیم . کل احکام دین خدا به مثابه انواع و درجات ترک عادات ھستند و اگر
مرگ دوستی و فکر درباره مرگ یکی از بزرگترین عبادات محسوب می شوند بدان دلیل است که خود
مرگ آستانه ترک ھمه عادات است . و کسی که در حیات دنیا اھل ترک عادات نبوده باشد با مرگش
براستی به قلمرو نابودی سقوط می کند . به ھمین دلیل آنھایی که ھرگز تمرین ترک عادت ندارند در
قبال حوادث زندگی ترسوتر و ھراسان ترند . ترک عادت قلمرو شجاعت بشر است . ارزش احکامی
مثل نماز و روزه و زکات اساساً از این منظر کاملاً محسوس است .
عادتھا بستر پروار شدن کفر بشرند . خداوند در قرآن حتی نماز سھوی یعنی نمازی که تبدیل به عادت
شده از نشانه ھای دروغ و دشمنی با دین خوانده است . وقتی نماز از روی عادت کافرانه است وای
بر مابقی اعمال بشری .

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی - جلد اول ص87

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

فلسفه بلوغ

فلسفه بلوغ
« بلوغ » در لغت به معنای « رسائی » در قلمرو رابطه است که « بلاغت » نیز از ھمین مصدر
است که به معنای رسا بودن سخن است .
اگر یکی از ویژگیھای بلوغ میل به ازدواج است بدین معناست که فرد توان ارتباط با جنس مخالف خود
را که سخت ترین ارتباطات است یافته است ھرچند که چه بسا انسانھائی که تا سن پیری ھم توان
برقراری رابطه با ھمسر خود را ندارند و دھان به سخن نمی گشایند الّا به فحش، و رفتاری نمیکنند
الّا با سوء تفاھم و این دال بر عدم بلوغ شخصیتی است که مصادف با عدم بلاغت (رسائی)در کلام و
رفتار نیز می باشد .
در قرآن کریم می خوانیم که چون موسی (ع)به بلوغ رسید خداوند به او کتاب و حکمت و فرقان اعطا
نمود . که در اینجا منظور ھمان بلوغ در بلاغت کلام و رسائی پیام خدا به خلق است و نه بلوغ جنسی
.
در واقع یک جوان سالم و عاقل و تربیت یافته بایستی کمابیش ھمزمان با سن بلوغش به درجه ای از
بلاغت و قدرت برقراری رابطه با مردم و خاصّه با جنس مخالف را یافته باشد . ھرچند که اکثر جوانان
مدرن تا دم مرگ ھم به چنین قدرتی نمی رسند .
بلوغ به لحاظ روانی و کلامی و رفتاری حاصل تربیت از جانب والدین است که ھمان امر به معروف و
نھی از منکر می باشد . و آنگاه ابلاغ ھمین امور از جانب جوان بالغ به دیگران است . و این دو وجه از
بلوغ شخصیتی می باشد . یعنی آنچه را که فرد از والدین (دیگران) یافته است به سائرین ابلاغ کند .
این دو ابلاغ قلمرو رشد شخصیتی و بلوغ روانی است .

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی - جلد اول ص 88

۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

فلسفۀ حیاء


فلسفۀ حیاء
حیاء حاصل شرم و خجالت و ندامت از ظھور و بروز کردارھای زشت خویشتن و یا دیگران میباشد .
حیاء واکنش وجدان در قبال اعمال غیر وجدانی است پس حیاء یک صفت فطری و نشانۀ تشخیص نیک
و بد است و نیز نشانۀ احساس مسئولیت نسبت به خویشتن می باشد و دال بر حضور اخلاق فطری
در وجود انسان است . این است که علی (ع) ، حیاء را از نشانه ھای ایمان می خواند و دال بر حضور
توبه از اعمال نادرست . در واقع آنکه حیاء ندارد دین و ایمان و شعورش زایل شده است . این است
که انسانھای با معرفت و انبیاء و اولیای الھی اسوه ھای حیاء بشرند .
و اما امروزه شاھدیم که در قلمرو فرھنگ و تعلیم و تربیت مدرن ، حیاء و شرم نشانه ایی از بیماری
روانی و عقب ماندگی تلقی می شود و محتاج درمان است که البته یکی از روشھای درمان حیاء
ھمان داروھای روان گردان می باشد . و این بدان معناست که اصولاً دین و وجدان یک مرض تلقی
می شود که باید رفع گردد و آنچه که سلامت محسوب می گردد ھمانا ابتذال و فاحشگی و بی
تقوایی است . این ھم نشانه دیگری از واژگون سالاری اخلاق آخرالزمان است .
بی حیائی انسان مدرن برخاسته از بی حیائی مدرنیزم است که از بطن تکنولوژی رخ نموده است . در
اینجا به تفسیری از سورۀ فلق در قرآن می رسیم که: «پناه می برم به پروردگار شکافنده از شرّ
آفریده ھایش و از شرّ ظلمتی که آشکار می شود و از شرّ افسونی که در عقده ھا دمیده می شود و
از شرّ بد خواھی که نیّت خود را آشکار می کند ». تکنولوژی شکافنده طبیعت و نفس بشر و برون
افکننده خیر و شرّ می باشد و ظلمتھا و ظلمھایی که رخ می نماید و افسون و مالیخولیایی که نفس
بشر را وسوسه می کند و شرارتش را آشکار می سازد . به ھمین دلیل بی حیایی مدرن و تکنولوژی
پرستی و مد پرستی و جلوه گری امری واحد است که اشدّ افسون و جنون و حسد و شرارت را ظاھر
می سازد که جز پناه بردن به خداوند و اشدّ تقوا ھیچ راه نجاتی از ابتلای به این شرارت وجود ندارد .
این تقوا و مصونیّت مطلقاً به روشھای سنتّی و تقلید کورکورانه ممکن نیست . تقوای آخرالزمانی جز
از راه خود شناسی و یاری یک پیر عرفانی امکان ندارد.
حیاء به لحاظ لغت از ریشه « حیّ » به معنای زنده و زندگی است و از نشانه ھای حیات روحانی است
و بی حیائی ھم نشانه ھلاکت روح است که در قلمرو ظلمت حاصل از تکنولوژی حادث می شود و
ظلمت زده گان و آتش گرفتگان این وادی را ( بخیلان ) به جان مؤمنان با حیاء می اندازد . و در اینجا اگر
مؤمنان دارای یک حمایت قدرتمند روحانی از جانب یک انسان مخلص نباشند تاب خویشتن داری ندارند
و تسلیم بی حیائی جھان مدرن می شوند .

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی - جلد اول ص 86

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

راز بیقراري کودکان


راز بیقراري کودکان
قرارگاه وجودی کودک تا قبل از سنّ بلوغ جایی جز رابطه والدین نیست . کودک نه فقط به لحاظ
جسمانی مخلوق این رابطه است بلکه به لحاظ روانی ھم مخلوق و موجود در این رابطه است. آنگاه
که رابطه ای بین زن و شوھر بنا شد و آن رابطه سراسر انکار و جدال و عداوت باشد در این صورت
کودک در آتش است و بیقرار است که باید زنجیرش نمود به تلویزیون و رایانه و اسباب بازیھا و قاقالی
لی و مھد کودک و... و اگر نشد به قرصھای آرام بخش و روان گردان.
امروزه این بیقراری و آتش درون کودک حتّی تفسیر بر نبوغ و انرژی خارق العاده وجودش میشود که
البته آنھم از عظمت والدین است.
اینان براستی یتیم و بی پدر و مادرند و ای کاش ھمین پدر و مادر جعلی را ھم نداشتند تا کسی به
دادشان می رسید و آنھا را در پناه محبّت خود می گرفت. این کودکان چون به سنّ بلوغ برسند انتقام
الھی خود را از والدین می ستانند. این کودکان قربانیان زن ذلیلی پدران و زن سالاری مادران خود
ھستند یعنی قربانی دیوی که « برابری » نامیده می شود.
جسم کودک مخلوق لحظه ای ھماغوشی والدین است ولی روح او مخلوق عاطفه و محبّت و رابطه
قلبی و صداقت و ھمدلی والدین است . و اگر بچّه ھای مدرن ھرگز رشد نمی کنند و تا چھل سالگی
ھم محتاج قیّم ھستند بدین دلیل است که ھرگز دارای روح و اراده و انتخاب نشده اند و امکان خلق
روحی و معنوی نیافته اند و لذا یک جانور ناقص الخلقه باقی می مانند ، یک انسان بیروح. این غول
بچّه ھای عصر جدید ، محصول رابطه بین والدین خود ھستند و لذا بزرگترین مشکلشان ناتوانی در
برقراری رابطه با دیگران است و لذا برای ارضای این نیاز روحی خود مجبورند روی به مخدّرات و
داروھای روان گردان کنند. اعتیاد در میان نوجوانان محصول عدم رابطه سالم و صادقانه بین والدین
است. اعتیاد بچّه ھا محصول برابری زن و مرد است.

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد اول ص 85

۱۳۹۵ شهریور ۲, سه‌شنبه

یک دیوانه خانه عمومی


یک دیوانه خانه عمومی

امروزه اگر از روزنه ای از بیرون نظری به اندرون اکثر زناشوئی ھای مدرن بیندازیم مواجه با یک دیوانه
خانه کوچک و تمام عیار می شویم. دیوانه خانه ای واقعی و به معنای درست کلمه. که در آن زن یک
دیو است و مرد ھم یک دیوانه یا دیو زده. زن یک بازیگر تمام اتوماتیک است و مرد ھم یک بازیچه ای که
قادر نیست حتی لحظه ای از این بازی جنونی رھا شود. و اگر بچه ای ھم در میان باشد. بیچاره تا
مدتھا بعنوان یک شاھد کنار گود این دیوانه خانه مات و مبھوت این رابطه است که اصلا چه میکنند و
منظورشان چیست. منظور پدر و مادر خود را فقط در لحظاتی که می خواھند با فرزندشان روبرو
شوند و او را نصیحت و تربیت کنند منطقی مییابد و بس. این بیچاره نمیداند که اوج این دیوانه خانه
ھنگامی است که او یا خواب است و یا در خانه نیست. یعنی این نمایشی که او میبیند تازه منطقی
ترین حالت آن است. بچه بیچاره تا مدتھا ھیچ نمی فھمد ولی بتدریج با قواعد این دیوانه خانه آشنا
می شود ولی خود را به تجاھل می زند تا پدر و مادرش راحت باشند و اینقدر او را دنبال نخود سیاه
نفرستند. ولی این تجاھل بسر می آید و بچه ھم بتدریج به عضویت این دیوانه خانه در میآید ولی از
آنجا که حریف مناسبی نیست از این دیوانه خانه می گریزد و به دیوانه خانه بزرگتری که جامعه است
پناه می برد. این دیوانه خانه بزرگ قابل تحملتر است زیرا بازیھا و جنونھایش قانونمند تر است ولی در
عوض بسیار پیچیده تر. این بچه تا بتواند دیوانه قابل شود بارھا به نزد روانپزشک و مشاور برده می
شود و بالاخره قواعد این جنون را پذیرا می شود ولی تصمیم می گیرد انتقام بگیرد و می گیرد.

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد اول ص 68

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

روانشناسی بچه ننه


روانشناسی بچه ننه
عصر برابری زن و مرد جایگاه دختر و پسر را در نزد والدین عوض کرده است . به دلیل جریان زن
سالاری مدرن مادران نقش پدر را ایفا می کنند که نتیجه اش فرار دختران از خانه است و چه بسا
خانه نشینی پسران بغل دست مادران . مادرانیکه با شوھران خود رابطه صادقانه ایی ندارند و تحت
ولایت شوھران خود نیستند اگر در بازار جایگزینی نیابند پسر خود را جایگزین شوھر فراری از خانه
می سازند و از او شوھری مرید می پرورند . از این نوع پسرھا امروزه فراوانند . زنانی که نتوانستند
شوھر خود را ببلعند پسر بیچاره را می بلعند . این نوع پسران سرنوشتی فجیع دارند و ھمچون
موجوداتی مسخ شده و بی اراده و مصرف کننده ایی متکبر و بی ھویت در چنگال مادرند مخصوصاً
اگر مادری پولدار باشد . این پسران به ندرت شھامت ازدواج می یابند و اگر ھم ازدواج کنند عروس
بایستی کنیز آنھا باشد و در غیر این صورت می گریزد . روابط این مادران با پسران بسیار پیچیده و
رنجور است و در بسیاری موارد حتی منجر به ابتلائات جنسی می گردد که در جوامع غربی فراوان
است . این پسران ھمان بچه ننه ھای معروفند که علیرغم میلشان از مادرشان منزجرند در عین حال
که شدیداً به او وابسته ھستند . احساس مادر نیز متقابلاً معجونی از عشق و انزجار است و غرق در
تشنج می باشد . علاوه بر این مادر به عمد تلاش می کند تا پسر را از پدرش بیزار و بیگانه سازد . این
عذاب ولایت ناپذیری زن نسبت به شوھر است . مادر در عین حال که میخواھد اراده پسرش را ببلعد
می خواھد تحت فرمان او ھم باشد این تضاد ذات بیماری این رابطه است . این نوع پسران حتی به
لحاظ جنسی دچار مشکل میشوند که در ازدواجشان خود نمایی می کند . عقده « اودیپ »حاصل
چنین رابطه ایی می باشد : پسران دختر منش و دختران مرد وار . این نوع پسران آدمھایی دست و پا
چلفتی و خود شیفته و متکبرند . این نوع مادران نھایتاً پسر بیچاره خود را بعد ازدواجش آق میکنند و
این حق است .

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی - جلد اول ص 30