۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

چه میخواهی؟


چه میخواهی؟

جوان سالکی به نزد عارفی آمد وگفت : ای پیر مرا به سوی حق رھنمون نما! پیر گفت : حق چیست ؟
جوان گفت : نمیدانم اگر می دانستم که از شما نمی جستم ! پیرگفت : پس اگر نمیدانی که حق چیست
پس از چه روی آنرا می خواھی ؟ جوان گفت : ای پیر من بدنبال گمشده ای ھستم که نمی دانم چیست
فقط می دانم که چیزی را گم کرده ام و سرگردانم آیا می توانی مرا بسوی آن راھنما باشی؟ پیر گفت من
ھم مثل تو ھستم و تمام عمرم را در جستجوی این گمشده بوده و ھنوز نیافته ام آیا حاضری که با یکدیگر
به این جستجو ادامه دھیم ؟ جوان گفت : اگرتو پس از یک عمر کامل که موھایت را سپید کرده ای ھنوز
نیافته ای زین پس ھم نخواھی یافت . پیر گفت : ای جوان من دیگر پیر و کاھل و خسته ام و تو جوانی بیا
و بمن یاری رسان تا شاید با ھم بیابیم ، از تو خواھش می کنم برای رضای خدا مرا یاری ده تا تو را یاری
دھم . جوان به ناگاه منقلب شد و در محضر پیر به سجده افتاد . اندکی بعد به خود آمد ونشست وگفت :
ای پیر من حق را ھم اینک یافتم . حق ھمان دوستی ومحبّت و عمر عاشقانه برای جستجوی حقیقت
است . حقیقت ھمان عشق به حقیقت است وعشق به جویندگان حقیقت . حقیقت ھمان عشق است.

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص187

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.