۱۳۹۶ دی ۱۲, سه‌شنبه

چند حکمت عرفانی


عقل چیست؟
* از دیوانه ای پرسیدم عقل چیست . گفت: نمی توانم بگویم زیرا آنرا فھم نمی کنی .
* از فقیھی پرسیدم عقل چیست . گفت : مھار نفس اماره!
* از عارفی پرسیدم عقل چیست . گفت : زنجیری است که بر جنون خویشتن زنند .
* از حکیمی پرسیدم عقل چیست . گفت : اراده خدا در بشر!
* از عاشقی پرسیدم عقل چیست . گفت : عاشق شدن !
* از عمله ای پرسیدم عقل چیست. گفت : کار کردن و کار کردن و کار کردن!
* از قبری پرسیدم عقل چیست . گفت : در مقابل روی توست.
* از خداوند پرسیدم عقل چیست . گفت : منم!زیرا کل کائنات در مھار من است.
* از خود پرسیدم عقل چیست . گفت : چیزی که بواسطه آن ھر چیزی ھمان است که ھست الا انسان
که بی عقل است اکثراً .
---------------------------------------------------
چند حکایت عرفانی
* مردی به زنش اظھار عشق کرد . زن گفت : اگر راست می گوئی ثابت کن. مرد گفت: چگونه؟ زن گفت
مرید من شو! مرد گفت حالا که خوب فکر می کنم عاشق تو نیستم چون نمی توانم مرید حرفھای تو
باشم . زن گفت : پس من مرید حرفھای تو می شوم . مرد گفت : حالا که خوب فکر می کنم واقعاً عاشق
تو ھستم.
--------------------
* عزرائیل به بالای سر بیماری رفت و گفت:« یک دقیقه دیگر وقت داری و سپس جانت را می گیرم »
بیمار گفت:« لطفاًَ صبر کن تا جواب آزمایش بدست من برسد تا لااقل بدانم به چه بیماری مرده ام ».
عزرائیل گفت: به مرضی بنام مرگ مبتلا شده ای که ھیچ علاجی ندارد جز مرگ . منتھی مرگ ھر کسی
نام خاصی دارد.

*روزی مردی به نزد عارفی آمد و گفت: ای شیخ به جستجوی خداوند آمده ام. شیخ گفت: من خود ھنوز
نجسته ام و لی اگر بخواھی دو نفری او را جستجو می کنیم چون خودش گفته که با یک نفر روبرو نمی
شود بلکه برای دو نفر آشکار می شود. مرید گفت : برای چه؟ شیخ گفت : برای اینکه اگر برای یک نفر به
تنھائی آشکار شود آن یک نفر خودش را خدا می پندارد و ادعای خدائی می کند ولی اگر یک شاھد دیگر
ھم باشد چنین ادعائی ممکن نمی شود. مرید بپرسید : حال برای کدام یک از ما آشکار می شود . شیخ
گفت: برای من در تو و برای تو ھم در من بدینگونه حق خدا محفوظ می ماند.
---------------------
به یکی گفته شد: «درب بھشت برای شما باز شده و ساعت ھشت امشب بسته می شود»*فرد
مذکور گفت: چه بد شد من ساعت ھشت و نیم با روانکاوم قرار ملاقات دارم، متأسفانه نمی توانم به
بھشت بروم.

* پزشکی در بیمارستان برای معاینه بالای سر بیماری حاضر شد و گفت:« دھانت را باز کن و بگو آ »
.بیمار گفت : آقای دکتر لطفاً برگه آزمایش ایدز خودتان را بمن نشان دھید تا به شما اجازه معاینه بدھم.

* کسی در آتش جھنم نعره می زد و می گفت:« به دادم برسید! » فرد متکبر دیگری که در ھمان
حوالی مشغول ضجه زدن بود به فرد اول گفت:« لطفاً بگو به داد من ھم برسند » .
فرد اول گفت:«چرا خودت داد نمی زنی ».فرد اول گفت: « من حوصله منت کشی ندارم »
فرد دوم گفت : من ھم اولش نداشتم .بعد پیدا کردم. تو تازه آمده ای ؟

زنی با حالت بغض به شوھرش گفت : آیا می دانی که چند وقت است نگفته ای که عاشق منی؟ مرد
گفت: بگذار حقوقم را بگیرم بعد.
* زنی با ھمکار زنش درد دل می کرد که گفت : شوھرم کلاه بزرگی سرم گذاشت. زن دوم گفت: شوھر
من ھم. درحالیکه مدتھا فکر می کردم که من کلاه سر او گذاشته ام. زن اول گفت: من ھم ھمینطور.
دومی گفت:ما زنان چقدر ساده ایم .
---------------------------------------
چند حکایت عرفانی
از حکیمی پرسیدند: عشق چیست؟ گفت: بستگی و اسارت تو در غیر تا قدر خود بدانی و به خانه
خود باز گردی و دیگر از خانه خروج نکنی و ھرزه گی ننمائی و به دزدی نروی. عشق عذاب خود
نشناسی و کفران وجود خویشتن است. آدمی تا خدا را در خود نیافته عاشق است و آنگاه
معشوق است.

از زنی پرسیدند: چرا تا به آخر دست از ناز نمی کشی با اینکه می بینی که خریداری ندارد و جز
فریب نصیبی به تو نرسانیده است. گفت: جز ناز کالائی ندارم که اگر از آن دست بکشم روسپی
شده ام. ھر چند که برای حفظ این کالا گاه مجبور به روسپی گری می شوم منتھی در خفا و با
شوھرم.

از زاھدی پرسیدند: تو خود میدانی و خلایق ھم می دانند که این زھد تماماً ریائی است پس چرا
دست نمی کشی و اینقدر بیھوده عذاب می کشی؟ گفت: یعنی فاحشه شوم!

از منافقی پرسیدند: ھمه می دانند که منافقی پس چرا توبه نمی کنی؟ گفت: بخدا که نفاق
بدترین عذاب الھی است و کسی را یارای رھائی از عذابش نیست. و این عذاب انکار کسی است
که موجب ایمانم شده بود.

از رھگذری پرسیدند: به کجا میروی و از کجا آمده ای؟ گفت: از عدم آمده ام و به عدم می روم.
ولی مدتی است که ره گم کرده و سر از دنیا در آورده ام و ھیچ ره خروجی نمی یابم.

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد سوم ص26-24

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.