۱۳۹۵ آبان ۲۲, شنبه

چند حکایت عرفانی

چند حکایت عرفانی

* از یکی پرسیدم : آیا تعجّب نمی کنی ؟ پرسید : از چه ؟ گفتم : از اینکه آنھمه آدمیان آمدند و مردند و تو
ھنوز ھستی ! گفت : نه . اینکه تعجبی ندارد . گفتم : ولی من در حیرتم . گفت : از چه ؟ از اینکه اصلاً
تعجّب نمی کنی !گفت : علّتش اینست که تازه به دوران رسیده ای کم کم عادی می شود و تو ھم دیگر
تعجب نخواھی کرد . گفتم : خدا نکند چون نمی خواھم قبل از مرگم بمیرم ، گفت: یعنی مرده ام ؟ گفتم :
آری ولی ھنوز گرمی و متوّجه نیستی . گفت : پس کی متوجه خواھم شد ؟گفتم : در قبر !


کافری به عارفی رسید و کرامتھا دید . سپس از وی خواسته شد تا بخدا ایمان آورد . کافر گفت : تا خدا را
نبینم ایمان نمی آورم . عارف گفت : آیا مرا که می بینی ایمان آورده ای ؟ گفت : صد الّبته ! عارف گفت :
پس به ایمان من ایمان بیاور اگر راست میگوئی. کافر گفت : فعلاً کار دارم بعداً درباره اش فکر میکنم .


زن بدکاره ای را به نزد شیخی بردند . شیخ گفت : ای زن توبه کن . زن گفت : اگر توبه کنم چگونه زندگیم
را گذران کنم ؟ شیخ گفت : توبه کن تو را به عقد خودم در می آورم . زن گفت : بشرط اینکه مرا آزاد
بگذاری شیخ گفت : اگر آزادت بگذارم ھمان می شوی که الان ھستی . زن گفت :شوھر اول من ھم
ھمین را می گفت که از او طلاق گرفتم ھمه مردھا بدبین ھستند اگر شوھرم آزادم می گذاشت اینک
رسوا نمی شدم . شیخ گفت : عجب !

از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد دوم ص 228

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.