۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

انسان کامل از منظر عرفان اسلامی و تشیع و مذاهب (۲)

انسان کامل از منظر عرفان اسلامی و تشیع و مذاهب (۲)

انسان کامل

فلسفه، حكمت، عرفان و تصوّف

بسیاری فلسفه و حکمت و عرفان و تصوف را اموری مترادف می پندارند و به راستی در فرهنگ علوم معنوی ما هیچ تعریف واضحی که حدود این امور را معین کرده باشد وجود ندارد و لذا فقدان این امر خود از علل سو استفاده هایی گاه مخرب و خطرناک بوده است و کفرانها و تکفیرهایی نابجا و ابلهانه. فلسفه که واژه ای یونانی است در لغت به معنای عطش و جستجوی حقیقت است. اگر بخواهیم در قاموس اسلامی برای این واژه مترادفی بیابیم همانا « سلوک » است و لذا فیلسوف همان سالک است. و اما حکمت یعنی رسیدن به احکام و قوانین لایزال حضور حق در جهان، شناخت صفات الهی و حدود آن در قلمرو عالم و آدمیان. و این اساس دین است. و اما عرفان به معنای رسیدن به عرصه حضور حق و ذات وحدانی او در انسان است یعنی رسیدن به وجود یک انسانی که عرصه ظهور حق است، یک امام یا صوفی کامل. و اما تصوف یعنی خود محل ظهور حق بودن و چشم حق بودن. در فرهنگ قرآنی عبادالله المخلصین را بایستی مترادف صوفیان دانست. یک عارف محصول دیدار و تصدیق و ارادت به یک صوفی و انسان کامل است. بنابراین فلسفه و حکمت و عرفان و تصوف چهار مرحله و درجه و مقام از حقیقت است. به طور مثال در مدرسه اصحاب صفّه، محمد (ص) به مثابه یک صوفی کامل است. علی (ع) هم عارف واصل در محضر رسول است. و سلمان هم حکیم بر عرفان علی است و کمیل به مثابه یک فیلسوف و مولوی هم عارف است و سلطان ولد هم حکیم است و حسام الدین هم فیلسوف این جمع است. بی شک هر یک از این مقامات دارای درجاتی است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۸۷

عقلانیّت زنانه و مردانه

عقل زن رحمانی است و عقل مرد هم نعمانی. عقل زن حیاتی است و عقل مرد هم وجودی. عقل زن رفاهی است و عقل مرد هم تربیتی. عقل زن جسمانی است و عقل مرد هم روحانی. عقل زن روزمرگی را تغذیه می کند و عقل مرد هم تاریخ و آخرت را. عقل زن، مهری و عقل مرد هم قهارانه. و این دو مکمل یکدیگرند و بدون همدیگر امکان یک زندگی انسانی ناممکن می آید که زندگی خانوادگی را متلاشی و حیات اجتماعی را ناامن می سازد. فرزند یا نسلی که یکی از این دو عقل را نیافته و نداشته باشد ناقص و گمراه است. بی تردید عقل کامل و انسان کامل آن است که این هر دو وجه از عقل را دارا باشد یعنی هم مهربان باشد و هم قهار. هم رزاق باشد هم مربی. فرزندانی که حمایت و ولایت پدری را نداشته باشند وحشی و افسار گسیخته بار می آیند دخترانش قهار و قسی القلب می شوند و پسرانش بی اراده و زن صفت. و آنانکه ولایت مادری نیافته باشند افسرده و بیرحم بار می آیند. زن برای تکمیل عقلانیت خود بایستی ولایت قهارانه شوهر یا پدر را بپذیرد و مرد هم برای تکمیل عقلانیت خود باید ولایت رحمانی همسر یا مادرش را دریابد. این ولایت متقابل موجب رشد و تکامل عقل می شود. عقل زن حسابگر و عقل مرد ایثارگر است. عقل زن دارای دلی سخت و خود – محور است لذا بایستی درجهت رحمت و ایثار و خدمت بر علیه نفس خود جهاد کند. عقل مرد دارای دلی رئوف و ایثارگر است لذا بایستی جدی باشد و برعلیه رأفت خود در قبال عزیزانش جهاد کند. لذا زنانی که خودپرستی پیشه میکنند بتدریج عقل خود را از دست می دهند و مردانی هم که در روابط عاطفی خود در ایثارگری افراط می کنند دچار اختلال عقلانی و ارادی می شوند و زمام امور خانواده از هم می پاشد. عقل مرد ذاتاً عاشق و قلبی و ایثارگر است لذا بایستی در قهاریت تلاش کند. و عقل زن کاملًا به عکس می باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۱ ص ۵۰

تنهائی و هستی مندی

تا همه انسان را ترک نکنند انسان بخود نمی آید و خود نمی شود و هستی نمی یابد و خدا را در خود درک نمیکند و جاودانگیش در همین حیات را باور نمی کند و هستی مند نمی شود. انسان تا از هر چه غیر خود از عالم و آدمیان مأیوس نشود بخود نمی آید. و امّا تنها شدن اجر یک زندگی صادقانه و پاک و با محبّت و مخلصانه است. تنهائی کمال اجر یک حیات مؤمنانۀ متکی بر معرفت و شرافت است و تنها امکان یافتن وجود و خلیفه خدا بعنوان مظهر وجود است. انسان تا مطلقاً تنها نشود صاحب وجود و موجود نمی شود. یعنی در خود قرار نمیگیرد تا خود شود همچون خودآ. روح انسان هرگز در تن خود قرار نمی گیرد تا تن را مظهر وجود خدا سازد الّا در تنهائی کامل که مجبور است که بخود باز گردد و وجودش را بپذیرد و روح را از تن خود متجلّی سازد و خلیفه خدا در عالم خاک شود. راه دین و زیستن مؤمنانه و عارفانه تنها راه رسیدن به چنین مقامی می باشد. انسانها عموماً فراری از خود و دشمن وجود یافتن می باشند یعنی نمی خواهند خلق شوند و این همان کفر و عداوت با خدا در خلقت است. این همان راز از خود بیگانگی و جنون و شیطان زدگی انسان است. فقط در مسیر تسلیم امر خدا شدن است که انسان از همه موجودات رانده شده و تنها و بی جا شده و به خانه وجودش باز می گردد و موجود می شود. و اینست انسان کامل و خلیفه خدا و خلقت انسانی بشر. و آخرالزمان عرصه تنهائی جبری بشر است. انسان یا بخود باز می گردد و یا دست به خودبراندازی می زند و هلاک می گردد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۸

خودشناسی و امامت

خودشناسی دین تنها راه شناخت یقینی توحیدی و وجودی خداست زیرا خداوند در نزدیکترین موجود عالم به بشر یعنی خودِ نفس بشر درک می شود. در عرفان اسلامی و حکمت شیعی در این باره هزاران حدیث و معنا و اشاره بر مبنای عقل و قرآن و احادیث وجود دارد و این امر از بدیهیات مذهب امامیه است که مهمترین تمایز و ویژگی این مذهب نیز می باشد. و اما خودشناسی چه ربطی به معضله امام و امامت و امام شناسی دارد؟ می دانیم که امام به مثابه خلیفه خدا بر روی زمین و طبق کلام مشهور علی (ع) محل تجلّی ذات پروردگار است که دلش عرش خدا و بدنش کرسی اوست. در واقع امام انسانی است که خدا را در خودش یافته و حاضر ساخته است و اینست که علی (ع) می فرماید که «خداوند جز در وجود ما شناخته و پرستیده نمی شود.‌»– بنابراین خداشناسی از طریق خودشناسی همان راه رسیدن به مقام ولایت وجودی و نور امامت در خویشتن است. و لذا وجود یک عارف تجلّی نور امام مبین و منجی عالم بشریت در انواع و درجات تعالی می باشد. و اینست که وجود یک عارف در میان مردم تنها معرّف وجود امام زمان و انسان کامل و ناجی آخرالزمان است. در حقیقت همانطور که مهدی موعود تجلّی نور حق تعالی می باشد عارفان هم تجلّی نور امام و خلیفه و نواب او در میان مردم تلقی می شوند و بدون توسل و اطاعت از وجود این عارف اتصالی به امام زمان ممکن نیست. و بلکه برای یک مرید وجود مرادش همان خانه امام زمان و چاه غیبت اوست که بتدریج برای مرید به عرصه ظهور می رسد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۹۶

فلسفۀ صلوات

دین محمد (ص) دین جمال است یعنی دین عشق است و لذا کمال دین است. مگر نه اینکه فطرت مذهبی بشر از بت پرستی برخاسته است پس از جمال پرستی است مثل پرستش آفتاب و درخت و رودخانه و برخی از حیوانات. اینک این پرستش از جمال یک انسان برخاسته است: جمال محمد (ص). امام سجاد (ع) در حدیثی می فرماید که پروردگارا اگر راز آن گوهره ای را که در ما نهاده ای بر مردمان آشکار سازیم ما را به جرم بت پرستی سنگسار می کنند. این حدیث دال بر راز مگوی عشق به جمال انسانهای کامل است که نور حق را بر می تابانند. همانطور که شیخ سهروردی وجود انسان کامل را « هیکل نوری » می خواند. و اما صلوات که همان صلوة است در لغتِ عرب به معنای نزدیک شدن و وارد گشتن است. همانطور که در اقامه صلوة نیت بر تقرّب الی الله است و کمال این تقرّب همانا وارد شدن و فنا گشتن در نور خداست. همانطور که در قرآن کریم سخن بر چند نوع جهاد است: جهاد فی سبیل الله و جهاد فی الله. یعنی در راه رسیدن به خدا و سپس جهاد در خدا. و این دو مرحله از صلوة و صلوات است. دین اسلام تنها دینی است که بر جمال پیامبرش صلوات می فرستد که کمال این صلوات همانا ورود بر نور جمال محمد (ص) و فنای در این نور می باشد که در عرفان اسلامی موسوم به « فنای در پیر » است. همانطور که در معارف عرفانی یک مرید بایستی بر جمال پیرش صلوة نماید و این جمال را بلا وقفه در مقابل روی خود داشته باشد. اگر در مذاهب قبل چنین معنا و معرفت و حرکتی نبوده بدان دلیل است که هنوز نور پروردگار از انسانی متجلّی نگشته بود و برای نخستین بار این نور از وجود محمد و علی و فاطمه و سائر ائمه و مؤمنین و مخلصین دین محمد (ص) بارز گردید و دین اسلام را دین جمال نمود و مکتب عشق را بر پا کرد. به همین دلیل عرفان اسلامی تنها عرفانی است که بر عشق به پیر بنا شده است. این عشق همانا اخلاص در دین است زیرا ارادت و اطاعت از رسول امام یا پیری اگر به دلیلی غیر جمال او باشد ناخالصی و تاجرانه است و بقول حافظ شیرازی هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده است. این عشق برای اولین بار بین محمد و علی رخ نمود که اسلام را پدید آورد و سپس در درجات متفاوت بین مؤمنان ادامه یافته است که یکبار دگر پس از هفت قرن بین مولای رومی و شمس تبریزی رخ داد و به انفجار عظیمی از نور عرفان منجر شد که تا به امروز کل بشریت تحت الشعاع این نور زندگی می کنند. این آیه از قرآن که شعار روزمرّه مسلمین است یعنی « اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد » در معنای تحت الّفظی اش این است: خداوند بر محمد و آل او وارد می شود! و نه اینکه خدا بر محمد و آل او درورد می فرستد. کلمه درود مترادف « سلام » است و نه صلوة این همان تحقّق انسان کامل به معنای خلیفه خداست یعنی امام! پس فلسفه صلوات همان فلسفه امامت و عشق به امام است زیرا امام خانه خداست.
خانه ای خواهم بسازم بهر دوست       از دل و از جان و مغز وگوشت و پوست
دوسـت در مـا میـزبانی می کنــد         هسـتـیِ ما هم دمـی میــهمــان اوســت. 
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۲۲

هجرت و معرفت

اراده به خودیّت و کشف هویّت فردی و فهم حالت و خصوصیات خویشتن از ذاتی ترین امیال معنوی انسان است که بدین لحاظ می توان گفت انسان حیوانی خودجوش و خودخواه و خودشناس است و کلّ فعالیتهای بشری غریزتاً بر همین اساس رخ می دهد ولی بشر بتدریج این انگیزه ذاتی اش را به نسیان می سپارد و علت زندگی را فراموش کرده و به پرستش وسائل و امکانات زندگی مبتلا می شود. به لحاظی آنچه که رشد معنوی نامیده می شود میزان موفقیت انسان در همان جستجوی ذاتی است و آنکه در این جستجو به خدای خود در خود میرسد انسان کامل است که دوست خداست. واضح است که خودیّت هر انسانی همان موجودیّت بی همتا و یگانه متکّی به ذات اوست و آن گوهره ای است که خودِ خودِ اوست و هیچ غیری نه در آن راه دارد و نمی تواند بر آن اثر گذارد این گوهره بی نیازی انسان است و مصداق سوره توحید است که صفات خداوند را در انسان متجلّی می سازد: احد و صمد و بی علت و بی همتا. پس راه و روش رسیدن انسان به خودش تماماً راه و روش غیر زدایی از خویش است: طبیعت زدایی، وراثت زدایی، تاریخ زدایی، جامعه زدایی، سیاست زدایی، آموزش زدایی، و عادت زدایی، و به یک کلمه یعنی جبر زدایی. زیرا هر آنچه که از خودِ خودِ فرد نباشد یک جبر و وارده ناخواسته است. مسئله تزکیه نفس و صفت طهارت و عصمت دقیقاً به معنای پاک سازی خود از غیر است زیرا نفس دقیقاً به معنای خود است و معرفت نفس هم به همین معناست. لذا کلیّه احکام و معارف دینی و اخلاقی هدفی جز رسانیدن انسان به خویشتنِ خویش ندارد و این همان تقرّب الی الله است چرا که خودیّت یگانه و بی همتای هر فردی همان خداست. بهرحال آدمی ذاتاً خودخواه و خودپرست است ولی یا این خود را می شناسد و بر آن بیناست و یا یک پدیده فرضی و موهوم و ظلمانی را می پرستد که نوع اول خودپرستی عارفانه است و نوع دوم خودپرستی کافرانه است. حاصل اولی عدل و عرفان است و دومی ستم و جنون. در یک کلمه کلّ راه خودشناسی و خودیابی راه هجرت از غیر خویش است بسوی خویش و این است که در قرآن کریم اولین امر به هر مؤمنی همانا هجرت است زیرا ایمان یعنی ایمان به خدا و لذا انسان بایستی به آغاز این ایمان بسوی منشأ ایمانش حرکت کند و این حرکت از غیر بسوی خویشتن خویش است حرکت و هجرت از خاندان و نژاد و فرهنگ و جایگاه طبقاتی و ارثی خود بسوی آن خودی که در آن غیری نباشد و این خود آستانه پروردگار است. کلّ مراحل تکامل بشر در هر زمینه ای چیزی جز حاصل هجرت از غیر بسوی خویش نیست و این همان جهاد فی سبیل الله است و عبور از لااله بسوی الا الله می باشد. فقط اهل هجر اهل دین و اهل حرکت و تکامل است و دین تماماً راه هجران است از غیر و وصال خود خویشتن و یکی شدن با خود. این همان توحید است. و این است که هر اهل ایمانی با آغاز هجرتش به ناگاه کلّ نژادش را روی در روی خویشتن و خصم راه خویشتن می یابد. همه امتحانات الهی در راه تکامل معنوی مربوط به این واقعه می باشد: تن و جان و دل و اندیشه را از هر چه نژاد و عادات و وراثتها و جبرها پاک نمودن. و این است جهاد اکبر که انواع و درجات هجرت است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۲۷
و اما چرا انسان بایستی به سمت ضعف خود حرکت کند. این به چه معنایی است. این همان تسبیح و تنزیه عملی پروردگار در وجود خویشتن و شرک زدایی از خویشتن است. زیرا همه صفات از آن خداست و اینست که به قول علی (ع) پرستش خداوند به واسطه صفات شرک است یعنی طلب قدرت و رزق بیشتر نمودن از خدا شرک است. آدمی خلیفه ذات وحدانی خداست و مابقی جهان هستی خلیفه صفات اوست. و انسان را ذات کافیست و اینگونه است که به ذات خدا در خود می رسد که در قلمرو حیات دنیا عین فناست ولی راز جاودانگی است و عرصه مقام خلافت اللهی انسان می باشد و مقام انسان کامل . ولی آدم خودش به اراده مصنوعی خود نباید به صفت زدایی از خود بپردازد و عمداً خود را فقیر و تنها و بیمار سازد بلکه آدمی کافیست که نیستِ خود را در نزد خدا خالص کند و بر اساس احکام او زندگی نماید و صدق پیشه کند و در اینصورت گام به گام به سرزمین فنای صفات گام می نهد تا ذاتش در زیر زباله دان صفات دروغین که آدمی به خود نسبت داده بیرون آید و متجلی گردد. و این همان واقعه « هیکل نورانی » در فلسفه اشراق سهروردی می باشد. اینست انسان مستضعف در قرآن.  کل جریان علم و ادراک و معرفت بشری به سمتی می رود تا آنچه را که هستی می پندارد نیست بیابد و بفهمد و نیز آنچه را که نیستی می نامد، هستی جاوید یابد و انسان کامل و معرفت کامل هم دیدن هستی در نیستی است و نیستی در هستی! پس توحید هم جز این معنایی ندارد و مقام خلافت اللهی انسان هم کمتر از این مقام نیست زیرا این به معنای خلق هستی از نیستی است. و کل این واقعه در جهان معرفت باطنی انسان رخ می دهد. جهان هستی و کل موجوداتش همان عدم است که وجود نمایی می کند منتهی وجودی بی ذات و لذا در پایان جهان این پرده عدم به کنار می رود و آنچه را که انسان نیستی می پندارد جمالش آشکار می شود که همان هستی مطلق و جاوید است. پس برای رسیدن به این مقصود باید عدم شناسی آموخت و عدمیت این جهان را دریافت. معرفت بر این عدمیت است که این پرده رنگارنگ را به کنار می زند و وجود حقیقی آشکار می گردد. و این عدم شناسی البته در قلمرو علوم طبیعی به اندازه کل تاریخ به طول می انجامد و فقط ارزش تاریخی دارد و نه ارزش انسانی برای موجودی که عمری بس کوتاه دارد. عدم شناسی انسانی جز در وادی معرفت نفس عرفانی حاصل نمی آید. چون انسان عدمیت خود را لمس و فهم نماید از همین منظر عدم جهان را می بیند و در کمال این مشاهده به ناگاه از پس پرده عدم، جمال وجود آشکار می شود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۹۴

هستی چیست؟

کل جریان علم و ادراک و معرفت بشری به سمتی می رود تا آنچه را که هستی می پندارد نیست بیابد و بفهمد و نیز آنچه را که نیستی می نامد، هستی جاوید یابد و انسان کامل و معرفت کامل هم دیدن هستی در نیستی است و نیستی در هستی! پس توحید هم جز این معنایی ندارد و مقام خلافت اللهی انسان هم کمتر از این مقام نیست زیرا این به معنای خلق هستی از نیستی است. و کل این واقعه در جهان معرفت باطنی انسان رخ می دهد. جهان هستی و کل موجوداتش همان عدم است که وجود نمایی می کند منتهی وجودی بی ذات و لذا در پایان جهان این پرده عدم به کنار می رود و آنچه را که انسان نیستی می پندارد جمالش آشکار می شود که همان هستی مطلق و جاوید است. پس برای رسیدن به این مقصود باید عدم شناسی آموخت و عدمیت این جهان را دریافت. معرفت بر این عدمیت است که این پرده رنگارنگ را به کنار می زند و وجود حقیقی آشکار می گردد. و این عدم شناسی البته در قلمرو علوم طبیعی به اندازه کل تاریخ به طول می انجامد و فقط ارزش تاریخی دارد و نه ارزش انسانی برای موجودی که عمری بس کوتاه دارد. عدم شناسی انسانی جز در وادی معرفت نفس عرفانی حاصل نمی آید. چون انسان عدمیت خود را لمس و فهم نماید از همین منظر عدم جهان را می بیند و در کمال این مشاهده به ناگاه از پس پرده عدم، جمال وجود آشکار می شود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۱۴

« فلسفه نیچه »

نیچه فیلسوف شهیر آلمانی تعریفی از انسانیت عرضه می کند که عین تعریف انسان کامل در عرفان اسلامی است: انسان آن است که بر خویشتن فائق آید پس این عین خود – براندازی در همه جنبه های وجود است که در مرکز آن اراده قرار دارد. نیچه از یکسو جهان هستی و حق انسان را قدرت اراده و ارادە به قدرت می داند و از سوی دیگر انسان برتر و ابرانسان را کسی می داند که این اراده و قدرت را در خود نابود کند و برخویشتن مسلط شود. یعنی خود را نابود کند و آنگاه بر این نابودی شاهد باشد و از آن حراست کند و به آن افتخار نماید. این تعریف انسان برتر عین تقدیس تراژدی است منتهی با این تفاوت که انسان بایستی به استقبال تراژدی برود و آنرا بپرستد و به مصیبت و شکست و بدبختی و ناکامی و خیانبت دنیا بخندد و نهایتاً به خودش بخندد و این نابودی را نیز به سخره گیرد نه اینکه تقدیس نماید و خود را شهید معرفی کند. این همان معنای نهایی نیهیلبزم است: انسانی که بر خویشتن می خندد در مقابل خدا. این خنده ای نیمه تمسخر و نیمه افتخار است. انسان بایستی با آن کس یا نیرویی که او را نابود می کند همسو و دوست باشد. انسان آن است که نابود کننده اش را بپرستد یعنی خدایش را. زیرا کسی که انسان را به وجود آورده حق نیز دارد تا نابودش کند. ماسکی که احساس و ادعای خدایی و جاودانگی دارد باید برخود خنده کند. آنچه که باقی می ماند وجود نیست بلکه یاد وجود است. این یاد همان جاودانگی است هرچند که تماماً درد و داغ و شکست و فراق و خیانت است. ولی به قول شاعر: فقط زخمها جاودانه اند پس خوشی ها و پیروزیها جملگی بی ریشه و مقطعی و از یاد رونده اند. جاودانگی همان یاد زخم است. آنچه که انسان را جاوید می کند شهامت نابود شدن و قدرت فناپرستی خویش است: عشق!
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۲۰۱

محمد (ص) کیست؟

کسی که دلش خانه کل بشریت است. کسی که جمال محّبت خدا بر مردم است. کسی که حوای ذاتش را یافته ولذا انسان کامل است. کسی که آتش دوزخ را بر جان خرید و خلق را شفاعت نمود. کسی که خداوند را بر خود عاشق نمود. کسی که بدنش تبدیل به نور مطلق شد و لذا سایه نداشت. کسی که به واسطه محّبت در همین دنیا فنا ناپذیر شد. کسی که خداوند را در جمال انسان دیدار نمود. کسی که ابلیس را به سجده کشاند. کسی که مکتب اصالت فقر را بنا نهاد و به فقر خود افتخار نمود و این افتخار را اعلان کرد. کسی که جمال پروردگار را به ارث برد و زیباترین انسان شد. کسی که مذهب جمال پرستی را پدید آورد و پیروانش بر جمالش درود می فرستند. کسی که مکتب اصالت انسان را کامل کرد که همانا امامت است. کسی که بنیاد نژادپرستی را در خود و مذهبش برانداخت و بدینگونه ریشه کفر را سوخت. کسی که مقصود دینش را زن قرار داد و آن فاطمه بود. کسی که مرد ساالری را واژگون کرد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۲۰۲

بارهستی

آنچه که صبر و تحمّل و بردباری و رضا و تسامح نامیده می شود، مجموعه ای از واژه هائی است که بیانگر ابعاد گوناگون یک واقعه در انسان است و آن وقوع وجود در انسان و نزول بارهستی بر دوش روان اوست که باید آنرا حمل و تحمّل کند و این بار را ببرد و بردباری نماید و بر سنگینی این بار عظیم صبور باشد و تازه لبخند هم بزند و تسامح ورزد و راضی و شاکر هم باشد. انسان به میزانی که چنین باری را می کشد انسان است و انسانیّت را درمی یابد. هستی، یک بار است که واضح ترین صورتش آن است که کلّ کائنات از درب هوش و حواس و وجدان و روح آدمی بر وی نازل شده و فرود آمده است. حمل بار روح دارای سختی ذاتی است که آنگاه کلّ کائنات و بشریّت هم بر این روح سوار می شود و این است که به قول باباطاهر عریان
فلک در قصد آزارم چرائی       گلم گر نیستی خارم چرائی
تو که باری زدوشم بر نداری          میون بار سربارم چرائی
در اینجا کلّ کائنات مخاطب قرار گرفته است و این دوبیتی باباطاهر، یکی از کامل ترین و زیباترین بیان وضعیت وجود انسان و خاصّه انسان کامل در جهان هستی است. آدمی ذاتاً خلیفه خداست و مسئول عالم هستی می باشد و انسان عارف که این مسئولیت را آگاهانه می پذیرد و مسئولیتش را می پذیرد، تازه سنگینی این بار را احساس می کند. همانطور که آدمی غریزتاً نسبت به نزدیکانش وظایف و مسئولیتی دارد ولی می تواند از زیر بارش شانه خالی کند و یا این بار را بپذیرد. آیا چه چیزی به انسان امکان و قدرت حمل بار هستی خود و سپس بشریّت و آنگاه « کلّ کائنات » را می بخشد. انسان به میزانی که خود را می شناسد در واقع بار هستی خود را می پذیرد و در قلمرو خودشناسی جهان را هم می شناسد و بدین گونه کلّ بار هستی را بر دوش خود می یابد زیرا شناختن همان مسئول شدن است. مسئولیت، حاصل معرفت است. در قرآن درباره وجود امام آمده است که هر آنچه که هست متحصّن و متمرکز است در وجود امام آشکار! پس معرفت، موجب سوار شدن بار هستی بر انسان می گردد به انسان قدرت حمل این بار را می دهد تا نیمه راه بار را ننهد و نگریزد زیرا حمل این بار همان مقام جانشینی او بر جای خداست و مقام الوهیت انسان در جهان می باشد این بار تبدیل به هستی خود انسان می شود و انسان جهانی رخ می دهد: انسانی که کلّ هستی است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۷۹

آیا خداوند نمی تواند همه را مؤمن سازد؟

خداوند در کتابش می فرماید که اگر اراده کند به یک آن همه انسانهای روی زمین تبدیل به مؤمنانی خالص می شوند ولی خداوند حق و ارزشی ورای ایمان و رستگاری و بهشت در آدمی نهاده است و آن حق چیزی است که انسان را خلیفه خدا و اشرف مخلوقات نموده و مسجود ملائک ساخته است. آن حق همانا حقّ اختیار و انتخاب است. خداوند، ایمان و اخلاص و عشق و عبودیت و یگانه پرستی و مجموعه فضائل حاصل از آنرا به یک آن به کسی اعطا می کند که آنرا بخواهد و اراده کند. این همان معنای « بخواهید تا اجابت کنم » می باشد. آدمی هنری جز خواستن ندارد و هرچه که بخواهد می یابد. این توانائی از جانب خداست ولی خواستن باید از خود انسان باشد و امّا خواستن هرچیزی حاصل معرفت درباره آن چیز است و آدمی تا چیزی را به تمام و کمال درک نکند اراده نمی کند و لذا نمی یابد. پس این خواستن تماماً برخاسته از معرفت است یعنی خودشناسی . تا انسان در جریان خودشناسی به فقدان نیکی و فضیلت و حقیقت در خود نرسیده باشد جداً آنرا طلب نمی کند. تا آدمی به عدم خود نرسیده باشد وجود را نمی طلبد. تا آدمی بطالت را در خود ندیده باشد حق را طلب نمی کند. پس دعا و اراده و همه ارزشهای الهی محصول خودشناسی است. خداوند آدم و حوا را انسان کامل آفریده بود ولی چون انسان درباره اش معرفت نداشت آنرا از دست داد تا دوباره طلب کند.
 دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۲۵۰
روشنفکری دينی در طول تاريخ مهد پيدايش انسان کامل يا پير و امام نيز بوده است به مثابه تجلی خداوند در بشر. و اين امری طبيعی است چرا که ذات روشنفکری دينی چيزی جز جستجوی ماوراء طبيعت در طبيعت و خدا در بشر نبوده است. و اين همان پديده رهبری فکری است که موجی برتر از رهبری صرفاً مذهبی می باشد. روشنفکری دينی اساساً نسل جوان و باسواد و تحصيل کرده را تحت رهبری خود قرار داده و هدايت نموده که اين هدايت عموماً منجر به انقلابات اجتماعی و اقتصادی و سياسی گشته است و ساختار جوامع بشری را تغيير داده است. پديده هائی همچون ليبراليزم و دموکراسی و سوسیاليزم از محصولات ايدئولوژیکی روشنفکری دينی بوده است. روشنفکری دينی دارای هويتی انقلابی است زيرا برخاسته از خودشناسی می باشد و قلوب افراد و جوامع را متحول می کند درحاليکه روشتفکريهای غير دينی و يا رهبران صرفاً مذهبی دارای اين ماهيت انقلابی نمی باشند. شخصی همچون مارکس نيز نيمه اول عمرش از رهبران روشنفکری دينی و از مريدان هگل بود. و خود هگل که منشأ چندين مکتب انقلابتی بوده يکی از بزرگترين روشنفکران دينی تاريخ جديد جهان است. و اما بنظر می رسد که جنبه ای از روشنفکری دينی در طول تاريخ تا به امروز به سمت الحاد و انکار دين رفته است که کمونيزم و اگزيستانسياليزم دو تا از مشهورترين ايدئولوژيهای الحادی خروج کرده از روشنفکری دينی می باشد که دو انحراف و انشعاب و آفت بزرگ در نهضت بزرگ روشنفکری دينی محسوب می شود که غايت اين هر دو به نيهيليزم (پوچی گرائی) انجاميده است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۴۶

آیا اسلام دین جنگ است؟

يکی از بزرگترين تهمتهای ناحق به دين اسلام همانا جنگ طلبی بوده است و از ناحق و رسوا بودن اين تهمت همين بس که جنگ طلب ترين و متجاوزترين افراد و جريانات چنين تهمتی را زده اند يعنی استعمار غرب و امپرياليزم جهانخوار که حتی آزادی و دموکراسی دروغين خود را هم بواسطه بمباران به ملل هديه می کنند. در قرآن کريم هر کجا که سخن از ايمان آورده است بلافاصله دعوت به (عمل صالح) است و اين آيه و معنا در جای جای قرآن حضور دارد. و اما عمل صالح چيست؟ به زبان ساده يعنی عملی که در سمت صلح با جهان و جهانيان باشد و فرد مؤمن را به صلح و وحدت با جهان و کل بشريت بکشاند. همانطور که در عرفان اسلامی هم انسان کامل انسانی در صلح و اتحاد با جهان است. در هر کجای قرآن هم که سخن از جهاد و قتال است مربوط به جنگ طلبان و دشمنان صلح است. و مؤمنان مأمورند که اول خود را به صلح با جهان برسانند و سپس دشمنان صلح را اول به نصيحت و مذاکره و سپس با جهاد جنگ مجبور به صلح نمايند. اسلام دين صلح و اسلام و تسليم است و هر کسی با اقرار به شهادتين به آسانی بر اين دين وارد می شود و حتی کسی حق ندارد منويات باطنی او را مورد تفتيش قرار دهد. اسلام حتی فحاشی به دشمن را در ميدان جنگ حرام کرده است. حقوق جنگی و جهادی اسلام نيز يک کرامت و معجزه ای حيرت آور است. همه جنگهای صدر اسلام تدافعی و يا خنثی کننده دسيسه های دشمنان و متجاوزان بوده است. فقط صهيونيست ها اسلام را دين جنگ می خوانند يعنی کسانی که حتی کودکان را با گلوله می زنند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۱۴۶

علوم خدائی چگونه خودی می شوند؟

در پيرامون انبياء و اوليای خدا همواره کسانی بوده اند که از آن ميان فقط انگشت شماری طالب علم اين حاملان علم لدنی بوده اند و از همين انگشت شماران نيز گاه فقط يکی و گاه هم هيچکس نتوانسته اين يافته ها را در وجود خود ذاتی نمايد و ببار نشاند و منشأ ديگری از حکمت الهی شود. چرا؟ علوم لدنی از ذات مردان خدا بر می خيزند و لذا تا به ذات محصلين اين علوم نرسد در واقع ببار ننشسته است و به هوا رفته است. چگونه اين نوع علوم ذاتی می شوند و خود مظهر جوشش دگر و برتری می گردند؟ حق علوم بشری و دنيوی هم بميزانی در يک تحصيل کرده جا می افتد و در او تبديل به يقين و منشأ مکاشفات می گردد که به آن عمل شده و به قلمرو تجربه فردی درآمده باشد. همين اصل درباره علوم لدنی دو صد چندان واجب تر است چرا که خود يک عالم اين علوم هدف اصلی آن ا ست زيرا هدف از علم لدنی انسان سازی و تبديل و تحول يک بشر به انسان کامل است و نه اشاعه مدرسه و اشتغال و رياست و سياست. بدينگونه است که هر علمی در جان و دل و ذات آدمی می نشيند و خودی می گردد. همه علوم عاريه ای دارای آفت های کبيرند ولی علم لدنی اگر بصورت عاريه ای باقی بماند و خودی نشود از آن محصل يک ديو متکبر و شيطان صفتی چون عمرعاص می پرورد. حکمت توحيدی و عرفان از اين نوع علوم الهی می باشند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۱۹۳

راه طی شده در انقلاب اسلامی ایران

همانطور که در مقاله ای متذکر شديم ايران مهد اولين و آخرين نزول توحيد و کرامت الهی بر روی زمين است از دين زرتشت تا محمّد و آخرين امام او يعنی مهدی (محمد) که در دل ايرانيان منتظر است که عامل اتصال دين اول و آخر هم سلمان فارسی است. انقلاب اسلامی ايران عرصه ظهور اجتماعی اين اتحاد است که عشق و عصمت و عرفان و عدالت را بهم آميخته است ولی هنوز در دوران کودکی اين آغاز بزرگ بسر می برد و گوئی بوی بلوغ از آن به مشام می آيد. برای گردهمائی و اتحاد اين چهار عنصر خلقت انسان سی سال متوالی جان کنده ايم و خون داده ايم و با کل جهان درافتاده ايم و جهانيان را به دو قطب دوست و دشمن نسبت بخود تقسيم نموده ايم. اين چهار «ع» (عشق– عصمت– عرفان– عدالت) نيز در هويت انقلاب و نيروهايش حضور دارد و در وحدت اضداد بسر می برد و گاه به بحران می افتد و دشمنان را وسوسه می کند. وحدت و يگانگی اين چهار عنصر همچون اتحاد آب و باد و خاک و آتش است. همه منازعات درون انقلاب نيز به مثابه تناقص ذاتی اين چهار عنصر با يکديگر بوده است که در هر مرحله ای يکی از اين عناصر مسلط بوده و سائر عناصر تحت فرمان و گاه مظلوميت قرار داشته اند. نخستين موج انقلاب که به پيروزی انجاميد موج عشق بود. مرحله دوم ظهور غيرت و عصمت بود که مسلط شد. در مرحله سوم هم عرفان بروز کرد و اينک نوبت عدالت است. نه اينکه هر يک به تمام و کمال ظاهر شد. بلکه فقط در حد يک آزمون کودکانه بود تا به سن بلوغ که بسيار نزديک است تا اين چهار عنصر به جدّ و کمالش به ميدان آيد و انسان کامل را عرضه کند و عرصه ظهورش باشد. شرح اين نظريه در اين مقاله نمی گنجد و فقط در حد طرح صورت مسئله است. در طی اين سی سال فقط توانسته ايم به قيمت بس کلانی هر يک از اين چهار عنصر را مزه ای کنيم. اين سی سال به مثابه دوره پيش دبستانی انقلاب و ايدئولوژی ما بوده است. ما اينک بر آستانه بخود– آئی انقلاب قرار گرفته ايم و محتاج تدوين ايدئولوژیِ هستيم تا دوران بلوغ را آغاز کنيم. برای اين بخودآئی و آغاز دوباره بايستی چهار تن از اوليای اوليه انقلاب را بعنوان چهار مظهر اين چهار عنصر مذکور يک بار دگر و از منظر برتر بازيابيم و بازشناسيم: محمد حنيف نژاد، امام خمينی، دکتر شريعتی و سيد محمود طالقانی. اينان بنيانگزاران انقلاب هستند که هنوز در چشم مردم آنگونه که بايد درک نشده اند و نيز در انديشه اکثر مسئولين و طراحان و مجريان امور. راه طی شده انقلاب بر بستر دستاوردهای اين چهار مرد بزرگ ايران زمين ممکن شده است بدون آنکه قدرشان درک شده باشد. اينان چهار رکن هويت ملی – دينی – انقلابی ما هستند و بدون معرفت لازم درباره شان ادامه اين راه ممکن نيست. پس بگذاريم تا مردم ما آنان را درک کنند بيش از اين تقيه مهلک است. پرده ها را کنار زنيم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۶۹

« زنده باد ضد من »

فلسفه اخلاق الله

از آنجا که انسان تنها مخلوقی است که ذاتاً ضد خود می باشد لذا پیروی او از خودش عین پیروی او از ضد خودش می باشد و از خود دور شده تا گم می شود. پس واضح است برای اينکه انسان بخودش برسد و خودش شود و به اين نیاز فطری خود نائل آيد بايستی عاشق و پیرو و مريد کسی باشد که ضد اوست که در اينصورت بسوی خودش رهنمون شده و به خود ِ خودش که همان خداست می رسد و يگانه و موجود می گردد. انسان تا قبل از اين دوگانه است که نیمی از وجودش در عدم است و نیم دگرش در وجود. آن نیم عدمی اش بايستی به وجود ملحق شود و يکی شود. اينست معنای واقعی انسان کامل در مقابل انسان نیمه. اينست نیاز وجودی انسان به يک مراد که تطبیقش اينست: زنده باد ضد من! زيرا آن نیمه از جنبه عدمی انسان نامش «من» است. و مراد هم اين عدم را از او می گیرد و وجودش می بخشد. يعنی عدم را می گیرد و نیمه وجودی اش را بسوی اين عدم که در نزد مراد است می خواند: اطاعت بی چون وچرا. ولی او در اين امر احساس نابودی می کند لذا فقط بايستی بی چون و چرا اطاعت کند زيرا منطق علیتی دوگانه پرست است زيرا وجود– عدمی است. عدم در نزد مراد وجود می يابد و مريد بايستی بی چون و چرا بسويش برود و به آن ملحق شود تا خود خودش شود يعنی صاحب اراده ای يگانه و وجودی يگانه. اين همان عشق به فناست که مقصدش بقاست. پس « زنده باد ضد من » رندانه ترين دعويهاست و صادقانه ترين اعمال و کوتاهترين راه وصال. و نیز توحیدی ترين سخن و ذات امر به معروف و نهی از منکر است زيرا «من» هر کسی کارخانه منکرات اوست. اين شعار پیامبران و حکیمان و عارفان و صديقین تاريخ بوده است. اين همان شعار خدا در لحظه خلقت انسان است و اساس اخلاق الله می باشد زيرا ضد خودش را که عدم بود آدم نمود و جانشین خود ساخت. آدمی نیز بايستی از اخلاق خدا پیروی کند تا به منشأ وجودش يعنی خدا برسد و هستی جاودانه يابد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۳۲

تناسخ

اسلام و تناسخ

تناسخ يا حلول موجودی در انسان يا انسان در موجودی ديگر يکی از ارکان مذهب هندو است که چهار نوع دارد: نسخ، فسخ، مسخ و رسخ. که مربوط به چهار نوع حلول است: حلول جمادی، حلول نباتی، حلول حیوانی و حلول بشری. يعنی تبديل يک انسان بعد از مرگ به يک سنگ، گیاه، جانور و یا یک بشر ديگر. در اسلام اين معنا با تعبیری بکلی متفاوت وجود دارد که در قرآن هم اشاراتی به اين امر رفته است مثلا آنجا که: برخی از کافران بصورت میمون و خوک و سگ و امثالهم در می آيند. اين بدان معناست که کسی يا چیزی در روح يک انسان ديگر وارد شود و او را تسخیر نمايد. اين معنا البته درباره حلول اجنه و شیاطین وجود دارد که در حیات همین دنیا در کافران رخ می دهد. ولی همانطور که در قرآن آمده آدمی به لحاظ مقام و ماهیت نفسانی از مقام جمادی تا نباتی و حیوانی و انسانی و الهی قابل رشد و تعالی است. مثلا داريم که برخی از کافران از سنگ و بدتر از آن هستند برخی دگر حیوان و پست تر از آن هستند و الی آخر. اين بمعنای تناسخ نیست. بلکه آدمی با مرگش که صورت آدمی و تن بشری ر ا از دست داد به نفسی عريان میرسد و لذا ماهیت نهان او تعیّن می يابد که می تواند صورت جمادی، نباتی، حیوانی، بشری و يا الهی و نوری داشته باشد. در عرفان اسلامی انسان کامل را دارای هیکل نوری می نامند و اين دال بر ماهیت باطن اوست. پس می بینیم که تفاوت اين معنا در هر مذهبی فقط دچار تفاوت تعبیر و استنباط است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۴۳

درویش کیست!

« درویش » يک واژه اصیل پهلوی است که در زبان کردی حضور دارد و به معنای « در خويش » است. يعنی انسانی که به لحاظ روحی و روانی مقیم در وجود خويشتن است و خويشتنِ خويش است. اين همان معنای وجودی توحید در دين است و معنای واقعی يگانگی شخصیتی در علم روانکاوی است که در نقطه مقابل از خود بیگانگی قرار دارد. و اما در فرهنگ عرفانی ما چنین انسانی را صاحب وجود يا سلطان وجود می نامند و در فرهنگ فلسفه اومانیستی و اگزيستانسیالیستی غرب چنین انسانی را «هستی دار» می نامند. اين همان معنای انسان کامل در ادبیات عرفانی نیز می باشد يعنی سالکی که بالاخره به خود رسیده و مقیم در خود گشته و از غیر خود منزه و بی نیاز شده است. اين همان انسان واصل است که در خود، خدا را يافته است و لذا بسوی خدايش آمده و بر جای او در خويشتن جلوس کرده است يعنی خلیفه خدا شده است زيرا فقط خداست که هستی دار و صاحب وجود است و يگانه و بی نیاز است و خودِ خودش می باشد و غیر خودش نیست. در فرهنگ اسلامی و خاصه تشیع به چنین کسی « امام » هم گويند که به « امّ » وجود رسیده است. خلاصه اينکه درويش، سلطانی است که به گدا می ماند. با اين توصیف بهتر می توان درک کرد که جريانات موسوم به درويشی در کشورمان تا چه حدی از حق اين مقام بزرگ معنوی غافلند و بیگانه. چه بسا می توان اينان را پوستین وارونه درويشی دانست و جلوه ای از دجالیّت اين مکتب عالی عرفانی خواند و در معنای نهايی صورتی از مذهب ضد مذهب نامید: درويشی ضد درویشی
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۵۴

آیا عرفان لائیک ممکن است؟

عرفان لائیک يعنی خودشناسی منهای دين و معارف توحیدی از نوع آنچه که در مکتب کريشنامورتی و اوشو و کاستاندا و کارن هورنای و فرويد و پیروانشان در جهان و از جمله در کشور خودمان شاهديم. آيا اين نوع عرفان براستی عرفان و معرفت نفس از آن نوعی است که طبق شعارها و حکمت های عرفانی قرار است که ناجی انسان در جهان باشد و انسان کامل بپرورد؟ برای پاسخ به اين سئوال اول بهتر است بپرسیم که اصولًا چه چیزهیائی انگیزه يک انسان اهل عرفان است و چه امری قادر است که انسانی را به شوق خودشناسی بحرکت آورد. مسلماً در جهانی که هر روزه يک مسکن و مخدر جديد و قوی تری به بازار می آيد دردها و بحرانها و بدبختی ها بخودی خود قادر نیست آدمی را اهل خودشناسی بعنوان حلال مشکلات سازد. عرفان بعنوان مسکن بدبختی ها مبدل به همان چیزی می شود که امروزه در اکثر فرقه های درويشی و تئوسوفی های مدرن شاهديم که حرف آخر را مخدرات و روان گردانها می زنند و نه معرفت. عرفان گرائی از سر بدبختی و لاغیر، يک عرفان منافقانه است. اگر انسان در درون و ذات خويشتن در انتظار کسی کمتر از خود خدا باشد مطلقاً میلی به معرفت نفس نخواهد داشت زيرا نخستین مراحل آن چیزی جز روياروئی با جهل و جنون و مفاسد نفس نیست و سپس نبرد بر علیه خويشتن. آدمی به چه امید و عشقی حاضر است که با اراده و تمامیت منیت خود بجنگد و بخواهد خود را براندازد؟ انسانی که برای پروار کردن «من» خود دست بهرکاری می زند و حتی جان را در خطر می اندازد چرا بايد دست به خود – براندازی بزند؟ پس اصل اول و حتمی عرفان همانا ايمان به خدا و عشق به اوست و لذا عشق به رسولان و قوانین اوست. پس عرفان منهای خدا و دين يک حرف گزاف و دروغ و خود فريبی آشکار است و مابقی روانکاوی بازاری است که هنری جز توجیه و تقديس جهل و بدبختی و مفاسد ندارد و لذا زمینه لیبرالیزم است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۵
استاد علی اکبر خانجانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.