عشق عرفانی و عشق جنسی
تجربه حیات زمینی انسان در تاريخ جز عشق هیچ چیز زيبا و ماندگاری بر جای ننهانده است و به قول حافظ شیرازی تنها يادگار ابدی انسان در کائنات است. و درعین حال اين ماندگارترين و عالیترين و شیرين ترين تجربه سر بر آورده از حیرت آورترين و تلخ ترين و تراژيكترين تجربیات نیز مي باشد. حکیمان عهد کهن از چین تا يونان باستان براين باور بودند که جهان هستی مخلوق عشق است و آنچه که موجودات و ذرّات و کرات را برپا می دارد و استمرار می بخشد نیز عشق است. آنها ذات وجود را عشق می دانستند و حتی آنچه را که امروزه قوه جاذبه بین اجرام می نامند، آنها عشق می خواندند يعنی انرژی نهفته در جهان ماده در نزد آنان عشق بود. اين معنا در عرفان اسلامی بیانی وسیعتر و کاملتر يافته و تبديل به يک فلسفه گشته است و اساس فلسفه ابن عربی و مولوی و سهروردی را تشکیل می دهد. علی (ع) نیز می فرمايد پس از قیامت آنچه که ملاک نهائی ارزيابی قرار می گیرد عشق است. در سخنی ديگر آمده است که خداوند از محبّت و کرامت خود جهان را آفريده است. اين مقوله در فلسفه های جديد که جملگی ادامه فلسفه ارسطو می باشد محلی از اعراب ندارد. و امّا دو نوع عشق در تجربه بشری گزارش شده است: عشق غريزی و عشق عرفانی! عشق اول را همه افراد بشری تجربه می کنند که عشق جمالی است و نهايتا در غريزه و وصال جنسی تباه می شود. ولی عشق عرفانی مختصّ انگشت شمارانی از حق پرستان بوده است و برخاسته از کمال است و وصالش نیز روحانی می باشد. و امّا آنچه که درتاريخ ماندگار شده و رشد يافته و دريائی از معرفت و بیداری آفريده و مبدل به يک فرهنگ و هويّت متعالی گشته است عشق عرفانی می باشد يعنی عشقی که حاصل جذبه معرفت است و سیرت نه صورت و غريزه. به بیان ديگر بايستی ازدو نوع عشق بالا تنه ای و پائین تنه ای سخن گفت. البته عشق پائین تنه ای نیز موجب استمرار ابنای بشری برروی زمین است و مدنیّت را پديد آورده است زيرا بدون عشق جنسی هرگز امر ازدواج و تشکیل خانواده ممکن نمی شد. در واقع تمدن مادّی بشر محصول عشق پائین تنه ای و جنسی است ولی تمدن معنوی بشر محصول عشق بالا تنه ای و عرفانی است. بسیاری بر اين اعتقادند که عشق عرفانی حاصل ادامه تکاملی عشق جسمانی است. يعنی اگر کسی در عشق جسمانی پايدار بماند و حقوق را ادا کند و آنرا تباه نسازد و منجر به نفرت نشود به بالا تنه می رسد و منجر به عشق عرفانی می شود. اين همان تعالی عشق از پائین تنه به بالا تنه است. و گوئی فقط عده ای انگشت شمار موفق به اين امر عظیم شده اند و مابقی مردم در عشق پائین تنه ای مانده و يا ساقط گشته اند. به لحاظ درک منطقی می توان گفت که عشق عرفانی محصول درک و تصديق عشق جسمانی و ناکامی اين عشق در حیات دنیاست. يعنی عشق عرفانی محصول معرفت بر ذات فنا شونده عشق جسمانی و حیات دنیاست. لذا اين عشق دارای ذاتی دينی است و از درک و تصديق ايمان اخروی سر بر می آورد. به همین دلیل عشق جنسی را عشق مجازی می نامند که زمینه عشق عرفانی می تواند باشد. همانطور که عشق جنسی که حقّش رعايت گردد و پاک بماند بقول رسول اکرم (ص)، انسان را به مقام شهادت می رساند. و شهادت اساس معرفت نفس است که قلمرو عرفان می باشد. به لحاظی عشق عرفانی محصول حقّ فراق و ناکامی در وصال است. در زندگی همه انبیاء و اولیاء و حکیمان و عارفان بزرگ می توان رد پائی از عشق جنسی ناکام پیدا کرد که به فراق انجامیده است. در هیچ داستانی همچون «شیخ صنعان» از عطّار نیشابوری نمی توان رابطه عشق جنسی و عشق عرفانی را درک نمود. اين امر در زندگی عارف بزرگی چون ابن عربی نیز حضور داشته است و درغزلیات حافظ هم به وضوح قابل ملاحظه است و نیز سائر شاعران بزرگ و عرصه عرفان. و اما در عرصه عشق عرفانی بین دو انسان، واقعه ای عظیم تر و ماندگارتر از عشق مولانا و شمس به ثبت نرسیده است. واقعه ای که با گذشت بیش از هفت قرن مستمرا منورتر و شکوفاتر شده و جهانی تر می گردد و قلمرو پیدايش يک مکتب و مذهبی نوين گرديده است که کلّ بشريّت را به خود می خواند. واقعه ای که به همان شدّت که عاشقانه است عارفانه و حکیمانه و الهی می باشد و دريائی بی کران از معرفت فزاينده است و خلقت جديد و روحانی يک انسان را همچون تولّدی دوباره و خلقتی دوباره عرضه می دارد. دريک کلام عشق عرفانی تبديل و اعتلای روحانی همان عشق جسمانی است که کارخانه اين پالایش و تعالی همانا تقوی و خويشتن داری در عشق شهوانی می باشد. در واقع آنچه که عشق شهوانی را عرفانی می کند عفّت و عصمت و ادای حقوق اين غريزه و صبر بر اين امر است که قوّه شهوت را تبديل به قوّه معرفت می کند و انسان را به کانون عرفانی يعنی امام رهنمون می شود که همان سیر الی الله است و راه محبوب ازلی و ابدی را آشکار می سازد و جاودانگی عشق را به ارمغان می آورد و بقای جسمانی را به بقای روحانی پیوند می زند و آدمی را از اسارت دنیا و عشق های مادّی میرهاند. پس حلقه اتصال عشق شهوانی به عشق عرفانی همانا تقوی و پاکدامنی و عصمت است و بدون تقوا آدمی در عشق شهوانی ناکام و فرسوده و تباه می گردد و در ظلمت غرق می شود. در واقع آنچه که رشد و تعالی نامیده می شود همانا رشد و تبديل و تعالی شهوت به معرفت است به ياری دين. و بدينگونه انسان پائین تنه ای تبديل به بالاتنه ای می شود.
شهوت + تقوا = معرفت
عصمت + عشق = عرفان
عصمت و عفّت و تقوی است که شهوت را تبديل به عشق قلبی می کند و شکم بارگی را تبديل به عشق عقلی می سازد. در غیر اينصورت دل و عقل آدمی هرگز زنده و خلاق نمی گردد. فی المثل آنچه که بايزيد بسطامی را به عشق عرفانی هدايت نمود حفظ عصمت در قلمرو تجريد و تنهائی و عدم ازدواج بود. و آنچه که شیخ خرقانی مريدش را به آن کمال و کرامات رسانید صبر او بر همسری ناموافق و کافر کیش بود و پا کدامنی اش در رابطه با اين همسر. و آنچه که «رابعه» را به آن حد از معرفت و کرامت رسانید حفظ عصمت درعشق ناکام بود که از يک کنیزک، عارفی بزرگ پرورد که مردان بزرگ در محضرش شاگردی می کردند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۶
تجربه حیات زمینی انسان در تاريخ جز عشق هیچ چیز زيبا و ماندگاری بر جای ننهانده است و به قول حافظ شیرازی تنها يادگار ابدی انسان در کائنات است. و درعین حال اين ماندگارترين و عالیترين و شیرين ترين تجربه سر بر آورده از حیرت آورترين و تلخ ترين و تراژيكترين تجربیات نیز مي باشد. حکیمان عهد کهن از چین تا يونان باستان براين باور بودند که جهان هستی مخلوق عشق است و آنچه که موجودات و ذرّات و کرات را برپا می دارد و استمرار می بخشد نیز عشق است. آنها ذات وجود را عشق می دانستند و حتی آنچه را که امروزه قوه جاذبه بین اجرام می نامند، آنها عشق می خواندند يعنی انرژی نهفته در جهان ماده در نزد آنان عشق بود. اين معنا در عرفان اسلامی بیانی وسیعتر و کاملتر يافته و تبديل به يک فلسفه گشته است و اساس فلسفه ابن عربی و مولوی و سهروردی را تشکیل می دهد. علی (ع) نیز می فرمايد پس از قیامت آنچه که ملاک نهائی ارزيابی قرار می گیرد عشق است. در سخنی ديگر آمده است که خداوند از محبّت و کرامت خود جهان را آفريده است. اين مقوله در فلسفه های جديد که جملگی ادامه فلسفه ارسطو می باشد محلی از اعراب ندارد. و امّا دو نوع عشق در تجربه بشری گزارش شده است: عشق غريزی و عشق عرفانی! عشق اول را همه افراد بشری تجربه می کنند که عشق جمالی است و نهايتا در غريزه و وصال جنسی تباه می شود. ولی عشق عرفانی مختصّ انگشت شمارانی از حق پرستان بوده است و برخاسته از کمال است و وصالش نیز روحانی می باشد. و امّا آنچه که درتاريخ ماندگار شده و رشد يافته و دريائی از معرفت و بیداری آفريده و مبدل به يک فرهنگ و هويّت متعالی گشته است عشق عرفانی می باشد يعنی عشقی که حاصل جذبه معرفت است و سیرت نه صورت و غريزه. به بیان ديگر بايستی ازدو نوع عشق بالا تنه ای و پائین تنه ای سخن گفت. البته عشق پائین تنه ای نیز موجب استمرار ابنای بشری برروی زمین است و مدنیّت را پديد آورده است زيرا بدون عشق جنسی هرگز امر ازدواج و تشکیل خانواده ممکن نمی شد. در واقع تمدن مادّی بشر محصول عشق پائین تنه ای و جنسی است ولی تمدن معنوی بشر محصول عشق بالا تنه ای و عرفانی است. بسیاری بر اين اعتقادند که عشق عرفانی حاصل ادامه تکاملی عشق جسمانی است. يعنی اگر کسی در عشق جسمانی پايدار بماند و حقوق را ادا کند و آنرا تباه نسازد و منجر به نفرت نشود به بالا تنه می رسد و منجر به عشق عرفانی می شود. اين همان تعالی عشق از پائین تنه به بالا تنه است. و گوئی فقط عده ای انگشت شمار موفق به اين امر عظیم شده اند و مابقی مردم در عشق پائین تنه ای مانده و يا ساقط گشته اند. به لحاظ درک منطقی می توان گفت که عشق عرفانی محصول درک و تصديق عشق جسمانی و ناکامی اين عشق در حیات دنیاست. يعنی عشق عرفانی محصول معرفت بر ذات فنا شونده عشق جسمانی و حیات دنیاست. لذا اين عشق دارای ذاتی دينی است و از درک و تصديق ايمان اخروی سر بر می آورد. به همین دلیل عشق جنسی را عشق مجازی می نامند که زمینه عشق عرفانی می تواند باشد. همانطور که عشق جنسی که حقّش رعايت گردد و پاک بماند بقول رسول اکرم (ص)، انسان را به مقام شهادت می رساند. و شهادت اساس معرفت نفس است که قلمرو عرفان می باشد. به لحاظی عشق عرفانی محصول حقّ فراق و ناکامی در وصال است. در زندگی همه انبیاء و اولیاء و حکیمان و عارفان بزرگ می توان رد پائی از عشق جنسی ناکام پیدا کرد که به فراق انجامیده است. در هیچ داستانی همچون «شیخ صنعان» از عطّار نیشابوری نمی توان رابطه عشق جنسی و عشق عرفانی را درک نمود. اين امر در زندگی عارف بزرگی چون ابن عربی نیز حضور داشته است و درغزلیات حافظ هم به وضوح قابل ملاحظه است و نیز سائر شاعران بزرگ و عرصه عرفان. و اما در عرصه عشق عرفانی بین دو انسان، واقعه ای عظیم تر و ماندگارتر از عشق مولانا و شمس به ثبت نرسیده است. واقعه ای که با گذشت بیش از هفت قرن مستمرا منورتر و شکوفاتر شده و جهانی تر می گردد و قلمرو پیدايش يک مکتب و مذهبی نوين گرديده است که کلّ بشريّت را به خود می خواند. واقعه ای که به همان شدّت که عاشقانه است عارفانه و حکیمانه و الهی می باشد و دريائی بی کران از معرفت فزاينده است و خلقت جديد و روحانی يک انسان را همچون تولّدی دوباره و خلقتی دوباره عرضه می دارد. دريک کلام عشق عرفانی تبديل و اعتلای روحانی همان عشق جسمانی است که کارخانه اين پالایش و تعالی همانا تقوی و خويشتن داری در عشق شهوانی می باشد. در واقع آنچه که عشق شهوانی را عرفانی می کند عفّت و عصمت و ادای حقوق اين غريزه و صبر بر اين امر است که قوّه شهوت را تبديل به قوّه معرفت می کند و انسان را به کانون عرفانی يعنی امام رهنمون می شود که همان سیر الی الله است و راه محبوب ازلی و ابدی را آشکار می سازد و جاودانگی عشق را به ارمغان می آورد و بقای جسمانی را به بقای روحانی پیوند می زند و آدمی را از اسارت دنیا و عشق های مادّی میرهاند. پس حلقه اتصال عشق شهوانی به عشق عرفانی همانا تقوی و پاکدامنی و عصمت است و بدون تقوا آدمی در عشق شهوانی ناکام و فرسوده و تباه می گردد و در ظلمت غرق می شود. در واقع آنچه که رشد و تعالی نامیده می شود همانا رشد و تبديل و تعالی شهوت به معرفت است به ياری دين. و بدينگونه انسان پائین تنه ای تبديل به بالاتنه ای می شود.
شهوت + تقوا = معرفت
عصمت + عشق = عرفان
عصمت و عفّت و تقوی است که شهوت را تبديل به عشق قلبی می کند و شکم بارگی را تبديل به عشق عقلی می سازد. در غیر اينصورت دل و عقل آدمی هرگز زنده و خلاق نمی گردد. فی المثل آنچه که بايزيد بسطامی را به عشق عرفانی هدايت نمود حفظ عصمت در قلمرو تجريد و تنهائی و عدم ازدواج بود. و آنچه که شیخ خرقانی مريدش را به آن کمال و کرامات رسانید صبر او بر همسری ناموافق و کافر کیش بود و پا کدامنی اش در رابطه با اين همسر. و آنچه که «رابعه» را به آن حد از معرفت و کرامت رسانید حفظ عصمت درعشق ناکام بود که از يک کنیزک، عارفی بزرگ پرورد که مردان بزرگ در محضرش شاگردی می کردند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۶
شهوت + تقوا = معرفت
عصمت + عشق = عرفان
عصمت و عفّت و تقوی است که شهوت را تبديل به عشق قلبی می کند و شکم بارگی را تبديل به عشق عقلی می سازد. در غیر اينصورت دل و عقل آدمی هرگز زنده و خلاق نمی گردد. فی المثل آنچه که بايزيد بسطامی را به عشق عرفانی هدايت نمود حفظ عصمت در قلمرو تجريد و تنهائی و عدم ازدواج بود. و آنچه که شیخ خرقانی مريدش را به آن کمال و کرامات رسانید صبر او بر همسری ناموافق و کافر کیش بود و پا کدامنی اش در رابطه با اين همسر. و آنچه که «رابعه» را به آن حد از معرفت و کرامت رسانید حفظ عصمت درعشق ناکام بود که از يک کنیزک، عارفی بزرگ پرورد که مردان بزرگ در محضرش شاگردی می کردند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۶
هزینه رستگاری اشقیاء
آدم متکبر و کافر يا خدا را بعنوان خالق و رزاق و حافظ خود منکر است و آنگاه هم که بواسطه بلایا و عذابها به جبر تصديق می کند باز هم حاضر نیست که رحمتش را پذيرا باشد و کرمش را ستايش نمايد بلکه به او حق حساب و رشوه می دهد و نماز و صدقات و خیرات تماماً به همین نیّت است. اين آدم حتی تحمل و هضم پذيرش يک هديه و کمک بی مزد و منّت ديگران را هم ندارد و احساس حقارت و نابودی می کند و لذا بسرعت سعی در جبران و پرداخت هزينه اش را می کند تا مبادا متعهد شود. اين آدم ارباب و صاحب کار خود را می پرستد از اينکه لقمه نانی را که حاصل زحمت خود اوست بدست می آورد. آيا از اين نوع آدمها را می شناسید؟ چه بسا اين آدم را بتوانید در اعماق نفس خودتان هم پیدا کنید. اينک چنین آدمی که دشمن قسم خورده رحمت و محبت است اگر مواجه با انسانی مؤمن و کريم شود که بی مزد و منت و حتی بدون درخواست کمکی، دريائی از بدبختی و بیماری و عذاب و خواری را از زندگیش بردارد و نجات بخشد چه اتفاقی رخ می دهد؟ بدون شک اين انسان صاحب کرامت را نابود کننده کفر و تکبر و انکار خود می يابد و لذا به خونش تشنه می شود و او را به صدها تهمت و دروغ محکوم نموده و در حد توان کمر به نابودی وی می بندد. اين اشقیاء و کافران حرفه ای که دشمن سعادت و عزّت خودشان هستند مورد خطاب اولیای خدا بر روی زمین می باشند تا بالاخره دل سنگشان را به نور محبت خدا زنده سازند. و هزينه اين نجات و رستگاری هم چه بسا مرگ خودشان است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۱
آدم متکبر و کافر يا خدا را بعنوان خالق و رزاق و حافظ خود منکر است و آنگاه هم که بواسطه بلایا و عذابها به جبر تصديق می کند باز هم حاضر نیست که رحمتش را پذيرا باشد و کرمش را ستايش نمايد بلکه به او حق حساب و رشوه می دهد و نماز و صدقات و خیرات تماماً به همین نیّت است. اين آدم حتی تحمل و هضم پذيرش يک هديه و کمک بی مزد و منّت ديگران را هم ندارد و احساس حقارت و نابودی می کند و لذا بسرعت سعی در جبران و پرداخت هزينه اش را می کند تا مبادا متعهد شود. اين آدم ارباب و صاحب کار خود را می پرستد از اينکه لقمه نانی را که حاصل زحمت خود اوست بدست می آورد. آيا از اين نوع آدمها را می شناسید؟ چه بسا اين آدم را بتوانید در اعماق نفس خودتان هم پیدا کنید. اينک چنین آدمی که دشمن قسم خورده رحمت و محبت است اگر مواجه با انسانی مؤمن و کريم شود که بی مزد و منت و حتی بدون درخواست کمکی، دريائی از بدبختی و بیماری و عذاب و خواری را از زندگیش بردارد و نجات بخشد چه اتفاقی رخ می دهد؟ بدون شک اين انسان صاحب کرامت را نابود کننده کفر و تکبر و انکار خود می يابد و لذا به خونش تشنه می شود و او را به صدها تهمت و دروغ محکوم نموده و در حد توان کمر به نابودی وی می بندد. اين اشقیاء و کافران حرفه ای که دشمن سعادت و عزّت خودشان هستند مورد خطاب اولیای خدا بر روی زمین می باشند تا بالاخره دل سنگشان را به نور محبت خدا زنده سازند. و هزينه اين نجات و رستگاری هم چه بسا مرگ خودشان است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۱
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۷۱
راز دلبری و دلدادگی
اراده به دل بردن از ديگران ذات امارگی نفس بشر و شیطنت اوست در جهت به اسارت کشیدن ديگران. اين همان اراده به سلطه گری است که به شیوه های متفاوت بسته به شرايط عمل می کند. اين اراده همان اساس رياکاريهای بشر است و دروغهای مصلحتی او. ولی بناگاه چنین انسانی خود به ديگری دل می دهد اين همان افسانه صیادی است که به دام صید خودش می افتد. اين دلدادگی به مثابه عذاب آن اراده و تلاش برای دلبری است. در اين واقعه دو روی هیچ معنا و ماهیتی از محبّت قلبی و حقّ پرستی وجود ندارد. اين همان زمینه فسق و فريب در میانه عامه مردمان است و قلمرو فعالّیت کفر می باشد که تماماً بر فريب و سلطه گری استوار است و اصولًا دلی در میان نیست در حالیکه نمايشی از عشق است. و امّا دلبری و دلدادگی نوع دگری وجود دارد که بر محور وجود مردان خدا رخ می نمايد و آن ولايت وجودی و کرامت روحانی است که از همه دل می برد بی هیچ تلاش و ترفند و برنامه ای. اين دلبری حقّ است و آنکه نخواهد در قلمرو حقّ وجودی اين حقّ پرستان دل بدهد و اطاعت کند به عذابی عظیم مبتلا می شود زيرا دلش از دست اراده کافرانه اش رفته است و او نیز بايستی بهمراه دلش برود و گرنه بی دل و شقی و ديوانه می شود. اين همان جاذبه وجودی مردان حقّ است که شامل کافر و مؤمن می شود و براستی از مردمان دل می برد تا دلشان را به حقّ برساند. آن دلبری و دلدادگی تماماً ظلم و ظلمت است و اين يکی تماماً محبت و هدايت است. بقول معروف: دانه فلفل سیاه و خال مهرويان سیاه – هر دو جانکاهند امّا اين کجا و آن کجا. نبرد کافران با مردان حقّ اين بوده که:
دلمو بده برم!؟ تا که دل در سینه حبس خويش بود مرغکی بد کینه و بد کیش بود
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۴۱
اراده به دل بردن از ديگران ذات امارگی نفس بشر و شیطنت اوست در جهت به اسارت کشیدن ديگران. اين همان اراده به سلطه گری است که به شیوه های متفاوت بسته به شرايط عمل می کند. اين اراده همان اساس رياکاريهای بشر است و دروغهای مصلحتی او. ولی بناگاه چنین انسانی خود به ديگری دل می دهد اين همان افسانه صیادی است که به دام صید خودش می افتد. اين دلدادگی به مثابه عذاب آن اراده و تلاش برای دلبری است. در اين واقعه دو روی هیچ معنا و ماهیتی از محبّت قلبی و حقّ پرستی وجود ندارد. اين همان زمینه فسق و فريب در میانه عامه مردمان است و قلمرو فعالّیت کفر می باشد که تماماً بر فريب و سلطه گری استوار است و اصولًا دلی در میان نیست در حالیکه نمايشی از عشق است. و امّا دلبری و دلدادگی نوع دگری وجود دارد که بر محور وجود مردان خدا رخ می نمايد و آن ولايت وجودی و کرامت روحانی است که از همه دل می برد بی هیچ تلاش و ترفند و برنامه ای. اين دلبری حقّ است و آنکه نخواهد در قلمرو حقّ وجودی اين حقّ پرستان دل بدهد و اطاعت کند به عذابی عظیم مبتلا می شود زيرا دلش از دست اراده کافرانه اش رفته است و او نیز بايستی بهمراه دلش برود و گرنه بی دل و شقی و ديوانه می شود. اين همان جاذبه وجودی مردان حقّ است که شامل کافر و مؤمن می شود و براستی از مردمان دل می برد تا دلشان را به حقّ برساند. آن دلبری و دلدادگی تماماً ظلم و ظلمت است و اين يکی تماماً محبت و هدايت است. بقول معروف: دانه فلفل سیاه و خال مهرويان سیاه – هر دو جانکاهند امّا اين کجا و آن کجا. نبرد کافران با مردان حقّ اين بوده که:
دلمو بده برم!؟ تا که دل در سینه حبس خويش بود مرغکی بد کینه و بد کیش بود
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۴۱
دلمو بده برم!؟ تا که دل در سینه حبس خويش بود مرغکی بد کینه و بد کیش بود
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۴۱
مالیخولیای محبّت
محبّت بزرگترين امتحان برای بشر است که آيا قدرش را می داند و حق را ادا می کند. محبت هر چه خالصانه تر و بی توقع تر باشد در انسانهائی که مورد محبت قرار می گیرند مولّد تکبر و غرور شديدتری می شود و ايجاد نوعی امر مشتبه می کند و احسا خدائی کرده و کوس انالحق می زنند. اين امر در کسانی که در اطراف مردان حق قرار دارند همواره ديده شده است. بی ترديد این احساس مالیخولیائی حاصل بی معرفتی و عدم اطاعت از منشأ محبت است بخصوص اگر مشمول شفاعت و کرامتی شده باشند. آنها با خود می گويند «مگر من چه هستم که اينقدر مورد لطف و کرامت بی شائبه قرار گرفته ام؟ لابد حتماً چیزی هستم و چیزی دارم که خودم هم تاکنون نمی دانسته ام ولی او ديده و تصديق کرده است پس بايستی مرا بپرستد و بیش از اين بمن خدمت نمايد و مشکلات مرا رفع و رجوع کند و از من ممنون هم باشد که به او اجازه اين خدمت را می دهم. «اين نجوای ابلهانه همه کسانی است که به درجات متفاوتی مورد محبت قرار می گیرند و لذا بسرعت به کینه و عداوت با منبع محبت می رسند و از او طلبکار می شوند و چه بسا قصد جان می کنند و از او انتقام می ستانند. محبت را فقط بواسطه اطاعت می توان هضم و جذب نمود. غول بچه های نسل جديد محصول محبت های بدون اطاعت می باشند. آنچه که انسانها را در قبال محبت به جنون می رساند عدم اطاعت از مرجع محبت است. آنکه محبت می بیند بايستی اطاعت کند تا تربیت شود و معرفت يابد وگرنه ديوانه می شود. اين معضله يکی از مهمترين علل ناز و تکبّر و جنون زنان در قبال شوهران است و نیز فرزندان در قبال والدين و مريدان در قبال مردان حق و نیز همه مردمان در قبال محبت خداوند. آنکه از منشأ محبت، اطاعت نکند به دام اشقیاء می افتد و از آنان اطاعت می کند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۳۶
محبّت بزرگترين امتحان برای بشر است که آيا قدرش را می داند و حق را ادا می کند. محبت هر چه خالصانه تر و بی توقع تر باشد در انسانهائی که مورد محبت قرار می گیرند مولّد تکبر و غرور شديدتری می شود و ايجاد نوعی امر مشتبه می کند و احسا خدائی کرده و کوس انالحق می زنند. اين امر در کسانی که در اطراف مردان حق قرار دارند همواره ديده شده است. بی ترديد این احساس مالیخولیائی حاصل بی معرفتی و عدم اطاعت از منشأ محبت است بخصوص اگر مشمول شفاعت و کرامتی شده باشند. آنها با خود می گويند «مگر من چه هستم که اينقدر مورد لطف و کرامت بی شائبه قرار گرفته ام؟ لابد حتماً چیزی هستم و چیزی دارم که خودم هم تاکنون نمی دانسته ام ولی او ديده و تصديق کرده است پس بايستی مرا بپرستد و بیش از اين بمن خدمت نمايد و مشکلات مرا رفع و رجوع کند و از من ممنون هم باشد که به او اجازه اين خدمت را می دهم. «اين نجوای ابلهانه همه کسانی است که به درجات متفاوتی مورد محبت قرار می گیرند و لذا بسرعت به کینه و عداوت با منبع محبت می رسند و از او طلبکار می شوند و چه بسا قصد جان می کنند و از او انتقام می ستانند. محبت را فقط بواسطه اطاعت می توان هضم و جذب نمود. غول بچه های نسل جديد محصول محبت های بدون اطاعت می باشند. آنچه که انسانها را در قبال محبت به جنون می رساند عدم اطاعت از مرجع محبت است. آنکه محبت می بیند بايستی اطاعت کند تا تربیت شود و معرفت يابد وگرنه ديوانه می شود. اين معضله يکی از مهمترين علل ناز و تکبّر و جنون زنان در قبال شوهران است و نیز فرزندان در قبال والدين و مريدان در قبال مردان حق و نیز همه مردمان در قبال محبت خداوند. آنکه از منشأ محبت، اطاعت نکند به دام اشقیاء می افتد و از آنان اطاعت می کند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۳۶
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۳۶
فرق عشق و هوس
عشق همان هستی بخشیدن است و عشق پذيری، هستی مندی است. اکثر ما هوسهای دمدمی خود را عشق های خود می پنداريم. اين نوع عشق کاذب و جاهلانه فقط در مواقع بروز نیاز و هوس و شهوت و بازی بناگاه جلوه می کند و قربون صدقه می رود و بناگاه فروکش نموده و اتفاقاً منجر به قهر و غضب می شود. عشق و محبت اگر بمعنای دوست داشتن کسی برای خودش باشد و نه برای مردم، حامل توقع به مسئول نمودن طرف مقابل در جهت حق شناسی و وظیفه دانی و ادب و وفا و خدمت است. و اين اساس شکل گیری هويت فردی و شخصیت و اراده و اتکاء به نفس در محبوب است زيرا اگر کسی را برای خودش بخواهم بايستی خواهان خلق خوديتِ حقیقی و انسانی در او باشیم و اين همان خلقت نوين انسان است که جز در پاسخگوئی به
عشق و محبت ممکن نمی آيد چرا که اصولًا خلقت مادی بشر هم حاصل عشق و کرامت خداوند به انسان است و انسان بیمزانی که به اين عشق پاسخگوست و مسئول می شود هستی پذير می گردد و دارای يک «خود» راستین و ذاتی می شود و غیر اينصورت دچار کفر و انکار و بی هويتی است که همان بیخودی و بی وجودی و عدم اتکاء به نفس می باشد که مولّد تکبر دروغین و ادعاهای کاذب برای اثبات خودی است که نیست. بنابراين کسی که مورد لطیف و محبت قرار می گیرد اگر در قبالش مسئول نباشد دچار قحطی وجود و فقدان هويت و خوديت ذاتی شده و مبدل به غولی متکبّر و بی اراده می شود. لذا يک انسان عاشق و اهل محبت نمی تواند از محبوب خود متوقع وظیفه دانی و حق شناسی و مسئولیت نباشد در غیر اينصورت يک هوسباز است. عاشق بودن، مسئول ساختن است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۳۰
عشق همان هستی بخشیدن است و عشق پذيری، هستی مندی است. اکثر ما هوسهای دمدمی خود را عشق های خود می پنداريم. اين نوع عشق کاذب و جاهلانه فقط در مواقع بروز نیاز و هوس و شهوت و بازی بناگاه جلوه می کند و قربون صدقه می رود و بناگاه فروکش نموده و اتفاقاً منجر به قهر و غضب می شود. عشق و محبت اگر بمعنای دوست داشتن کسی برای خودش باشد و نه برای مردم، حامل توقع به مسئول نمودن طرف مقابل در جهت حق شناسی و وظیفه دانی و ادب و وفا و خدمت است. و اين اساس شکل گیری هويت فردی و شخصیت و اراده و اتکاء به نفس در محبوب است زيرا اگر کسی را برای خودش بخواهم بايستی خواهان خلق خوديتِ حقیقی و انسانی در او باشیم و اين همان خلقت نوين انسان است که جز در پاسخگوئی به
عشق و محبت ممکن نمی آيد چرا که اصولًا خلقت مادی بشر هم حاصل عشق و کرامت خداوند به انسان است و انسان بیمزانی که به اين عشق پاسخگوست و مسئول می شود هستی پذير می گردد و دارای يک «خود» راستین و ذاتی می شود و غیر اينصورت دچار کفر و انکار و بی هويتی است که همان بیخودی و بی وجودی و عدم اتکاء به نفس می باشد که مولّد تکبر دروغین و ادعاهای کاذب برای اثبات خودی است که نیست. بنابراين کسی که مورد لطیف و محبت قرار می گیرد اگر در قبالش مسئول نباشد دچار قحطی وجود و فقدان هويت و خوديت ذاتی شده و مبدل به غولی متکبّر و بی اراده می شود. لذا يک انسان عاشق و اهل محبت نمی تواند از محبوب خود متوقع وظیفه دانی و حق شناسی و مسئولیت نباشد در غیر اينصورت يک هوسباز است. عاشق بودن، مسئول ساختن است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۳۰
عشق و محبت ممکن نمی آيد چرا که اصولًا خلقت مادی بشر هم حاصل عشق و کرامت خداوند به انسان است و انسان بیمزانی که به اين عشق پاسخگوست و مسئول می شود هستی پذير می گردد و دارای يک «خود» راستین و ذاتی می شود و غیر اينصورت دچار کفر و انکار و بی هويتی است که همان بیخودی و بی وجودی و عدم اتکاء به نفس می باشد که مولّد تکبر دروغین و ادعاهای کاذب برای اثبات خودی است که نیست. بنابراين کسی که مورد لطیف و محبت قرار می گیرد اگر در قبالش مسئول نباشد دچار قحطی وجود و فقدان هويت و خوديت ذاتی شده و مبدل به غولی متکبّر و بی اراده می شود. لذا يک انسان عاشق و اهل محبت نمی تواند از محبوب خود متوقع وظیفه دانی و حق شناسی و مسئولیت نباشد در غیر اينصورت يک هوسباز است. عاشق بودن، مسئول ساختن است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۳۰
نشانه های یک پیر معنوی
پیر، مراد يا امام انسانی است که بخودی خود قلوب ديگران را منقلب و انديشه شان را بخود می آورد و آئینه باطن سائرين است. علاوه بر اين دارای قدرت خارق العاده اراده بخشیدن به ديگران جهت تغییر سرنوشت است. اين همان معنای شفاعت و کرامت در درجات گوناگون است که يک پیر طريقت داراست و اين از اصول واجب وجودی برای يک مرشد معنوی و امام هدايت است. علاوه بر صفات فوق که حداقل ويژگی يک پیر می باشد او همچنین بايستی خودش نمونه بارز صداقت، قناعت، ساده زيستی، اتکاء به نفس و عزّت و استقلال هويت در جامعه و زمانه خود باشد. همچنین بايستی دارای علم و معرفتی کلی بر زمانه باشد و جامعه خود را به عنوان يک شاهد درک کند و به جای مردمان احساس نمايد و بن بست ها و گرفتاريهای زمانه را فهم نموده و برای مردم توضیح دهد و راه نجات را بنمايد. او بايستی دارای نگرش و ادراکی برتر از علوم زمانه باشد و همچنین بتواند به زبان عامه مردمان حقايق و مسائل را شرح دهد. همچنین بايستی اسوه ای از رحمت و امید به نجات بوده و قلوب مردم را متوجه خداوند نمايد و نیز چاه ها و عذابها و دامها و دجّال های دوران را بشناسد و معرفی کند و تنذير نمايد. پیر به معنای پیرتر بودن از زمان خويش و جلوتر بودن از تاريخ است. پیر بايستی نمونه بارزی از بلاغت، قدرت بیان، محبّت، معرفت، استقلال، آزادگی و شجاعت باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۲۷
پیر، مراد يا امام انسانی است که بخودی خود قلوب ديگران را منقلب و انديشه شان را بخود می آورد و آئینه باطن سائرين است. علاوه بر اين دارای قدرت خارق العاده اراده بخشیدن به ديگران جهت تغییر سرنوشت است. اين همان معنای شفاعت و کرامت در درجات گوناگون است که يک پیر طريقت داراست و اين از اصول واجب وجودی برای يک مرشد معنوی و امام هدايت است. علاوه بر صفات فوق که حداقل ويژگی يک پیر می باشد او همچنین بايستی خودش نمونه بارز صداقت، قناعت، ساده زيستی، اتکاء به نفس و عزّت و استقلال هويت در جامعه و زمانه خود باشد. همچنین بايستی دارای علم و معرفتی کلی بر زمانه باشد و جامعه خود را به عنوان يک شاهد درک کند و به جای مردمان احساس نمايد و بن بست ها و گرفتاريهای زمانه را فهم نموده و برای مردم توضیح دهد و راه نجات را بنمايد. او بايستی دارای نگرش و ادراکی برتر از علوم زمانه باشد و همچنین بتواند به زبان عامه مردمان حقايق و مسائل را شرح دهد. همچنین بايستی اسوه ای از رحمت و امید به نجات بوده و قلوب مردم را متوجه خداوند نمايد و نیز چاه ها و عذابها و دامها و دجّال های دوران را بشناسد و معرفی کند و تنذير نمايد. پیر به معنای پیرتر بودن از زمان خويش و جلوتر بودن از تاريخ است. پیر بايستی نمونه بارزی از بلاغت، قدرت بیان، محبّت، معرفت، استقلال، آزادگی و شجاعت باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۲۷
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۱۲۷
چشم خدا در میان مردم
عارف بعنوان خلیفه خدا در میان مردم منظر نگاه خدا به مردم است و لذا شاهد بر باطن آنهاست و نظر به ذات دارد که تماماً حق و راستی و زيبائی است. و بدينگونه است که هر کسی از چشم عارف، خود را خدايگونه و برحق و زيبا و کامل می يابد و اين راز سحر و کرامت نگاه عارفان است که مردمان را بخودشان می آورد تا خدا را در خود باور و تصديق کنند ولذا عارف، جمال ايمان مردم است. و اين همان معنای امام است در درجات امامت. بنابراين حق يک عارف بر اطرافیان همچون حق خدا بر خلق است و وظیفه ای عظیم می طلبد که همان اطاعت خالصانه و بی چون و چراست. و فقط در چنین ادای حقی است که ذات الهی در آنان تبديل به صفات و عمل شده و نفس حیوانی را تبديل می کند به نفس انسانی. و اين همان واقعه تعالی نفس است. و هر فردی بعنوان مريد مهلتی در انجام وظیفه و ادای اين حق دارد که اگر از آن ابا کند و مهلت به پايان رسد بناگاه از چشم عارف می افتد و اين بدان معناست که ناگهان از عرش وجود ساقط می شود و دوباره به دام نفس حیوانی خود می افتد و اين عذابی عظیم است و به مانند هبوط انسان از بهشت و سقوط در دوزخ است و ابتلای به آتش دوزخ که تا اعماق نفس را می سوزاند و از صفات پلید و جهل وکفر می زدايد و این رشد دوزخی است. در واقع برای کسی که روزی تحت الشعاع نگاه خدا قرار گرفت رشد و تعالی و پاک شدگی حتمی است منتهی يا رشد نوری است و يا رشد ناری.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۸
عارف بعنوان خلیفه خدا در میان مردم منظر نگاه خدا به مردم است و لذا شاهد بر باطن آنهاست و نظر به ذات دارد که تماماً حق و راستی و زيبائی است. و بدينگونه است که هر کسی از چشم عارف، خود را خدايگونه و برحق و زيبا و کامل می يابد و اين راز سحر و کرامت نگاه عارفان است که مردمان را بخودشان می آورد تا خدا را در خود باور و تصديق کنند ولذا عارف، جمال ايمان مردم است. و اين همان معنای امام است در درجات امامت. بنابراين حق يک عارف بر اطرافیان همچون حق خدا بر خلق است و وظیفه ای عظیم می طلبد که همان اطاعت خالصانه و بی چون و چراست. و فقط در چنین ادای حقی است که ذات الهی در آنان تبديل به صفات و عمل شده و نفس حیوانی را تبديل می کند به نفس انسانی. و اين همان واقعه تعالی نفس است. و هر فردی بعنوان مريد مهلتی در انجام وظیفه و ادای اين حق دارد که اگر از آن ابا کند و مهلت به پايان رسد بناگاه از چشم عارف می افتد و اين بدان معناست که ناگهان از عرش وجود ساقط می شود و دوباره به دام نفس حیوانی خود می افتد و اين عذابی عظیم است و به مانند هبوط انسان از بهشت و سقوط در دوزخ است و ابتلای به آتش دوزخ که تا اعماق نفس را می سوزاند و از صفات پلید و جهل وکفر می زدايد و این رشد دوزخی است. در واقع برای کسی که روزی تحت الشعاع نگاه خدا قرار گرفت رشد و تعالی و پاک شدگی حتمی است منتهی يا رشد نوری است و يا رشد ناری.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۸
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۸
عشق، عرفان، و جود
به عقل تجربی و منطقی که به جهان و جهانیان بنگريم و با علومی که در دست داريم به محک زنیم مطلقاً امکان ندارد که کسی و چیزی در اين جهان بتواند ادامه بقا دهد الا به معجزه ای که جز رحمت و محبت و عشقی برتر از فهم ما نیست. اين امر در همه مسائل بشری و طبیعی مصداق دارد. بنابراين راز بقا و استمرار انسان و جهان در درک رحمت و محبتی است که بر کل جهان احاطه دارد و علم ومعرفت حقیقی که بتواند توجیه گر عالم و آدمیان و وضع موجود باشد چیزی جز علم بر محبت و عشق شناسی نیست زيرا بر اساس عدالت ممکن نیست که چیزی در اين جهان امکان وجود داشته باشد. پس علم وجود برخاسته از علم عشق و رحمت و محبت و کرامت حاکم بر جهان و جهانیان است. اصل علم حقیقی از عشق شناسی است زيرا وجود
محصول اين عشق است و اينست که عرفان به مثابه کمال علم، چیزی جز علم بر عشق نیست. آدمی یا عشقی ندارد و يا اگر با آن مواجه می شود میلی به شناخت آن ندارد و فقط با آن بازی میکند تا از دست می دهد. عشق قلمرو علم و معرفت انسان درباره وجود است. بنابراين کل عرفان محصول عشق است و نیز استمرار و بر خورداری آدمی از عشق هم محصول عرفان بر عشق است. زيرا وجود تماماً محصول عشق است و آنکه عشق را نمی شناسد و حق آنرا ادا نمی کند وجودش در خطر نابودی قرار می گیرد و مستمراً در قحطی وجود بسر می برد. انسان بمیزانی هستی دارد که عشق را می شناسد و حقوقش را ادا می کند. و کانونهای اين عشق و عرفان و هستی جاويد هم عرفا هستند. پس عارف شناسی واجب ترين امور است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۳
۷- و آخرين ويژگی زندگی امامان اينست که جملگی شهید می شوند مخصوصاً بدست يا اراده يکی از
نزديکترين کسان خود که بیشترين محبت و کرامت و خدمت را از او ديده اند. امام شهید عشق است.
مؤمنان مخلص آخرالزمان جملگی در قلمرو امامت قرار دارند و به درجه ای اماما ن جامعه خود محسوب می
شوند و به درجات متفاوت دارای اين ويژگیها هستند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۸۵
به عقل تجربی و منطقی که به جهان و جهانیان بنگريم و با علومی که در دست داريم به محک زنیم مطلقاً امکان ندارد که کسی و چیزی در اين جهان بتواند ادامه بقا دهد الا به معجزه ای که جز رحمت و محبت و عشقی برتر از فهم ما نیست. اين امر در همه مسائل بشری و طبیعی مصداق دارد. بنابراين راز بقا و استمرار انسان و جهان در درک رحمت و محبتی است که بر کل جهان احاطه دارد و علم ومعرفت حقیقی که بتواند توجیه گر عالم و آدمیان و وضع موجود باشد چیزی جز علم بر محبت و عشق شناسی نیست زيرا بر اساس عدالت ممکن نیست که چیزی در اين جهان امکان وجود داشته باشد. پس علم وجود برخاسته از علم عشق و رحمت و محبت و کرامت حاکم بر جهان و جهانیان است. اصل علم حقیقی از عشق شناسی است زيرا وجود
محصول اين عشق است و اينست که عرفان به مثابه کمال علم، چیزی جز علم بر عشق نیست. آدمی یا عشقی ندارد و يا اگر با آن مواجه می شود میلی به شناخت آن ندارد و فقط با آن بازی میکند تا از دست می دهد. عشق قلمرو علم و معرفت انسان درباره وجود است. بنابراين کل عرفان محصول عشق است و نیز استمرار و بر خورداری آدمی از عشق هم محصول عرفان بر عشق است. زيرا وجود تماماً محصول عشق است و آنکه عشق را نمی شناسد و حق آنرا ادا نمی کند وجودش در خطر نابودی قرار می گیرد و مستمراً در قحطی وجود بسر می برد. انسان بمیزانی هستی دارد که عشق را می شناسد و حقوقش را ادا می کند. و کانونهای اين عشق و عرفان و هستی جاويد هم عرفا هستند. پس عارف شناسی واجب ترين امور است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۳
محصول اين عشق است و اينست که عرفان به مثابه کمال علم، چیزی جز علم بر عشق نیست. آدمی یا عشقی ندارد و يا اگر با آن مواجه می شود میلی به شناخت آن ندارد و فقط با آن بازی میکند تا از دست می دهد. عشق قلمرو علم و معرفت انسان درباره وجود است. بنابراين کل عرفان محصول عشق است و نیز استمرار و بر خورداری آدمی از عشق هم محصول عرفان بر عشق است. زيرا وجود تماماً محصول عشق است و آنکه عشق را نمی شناسد و حق آنرا ادا نمی کند وجودش در خطر نابودی قرار می گیرد و مستمراً در قحطی وجود بسر می برد. انسان بمیزانی هستی دارد که عشق را می شناسد و حقوقش را ادا می کند. و کانونهای اين عشق و عرفان و هستی جاويد هم عرفا هستند. پس عارف شناسی واجب ترين امور است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۹۳
۷- و آخرين ويژگی زندگی امامان اينست که جملگی شهید می شوند مخصوصاً بدست يا اراده يکی از
نزديکترين کسان خود که بیشترين محبت و کرامت و خدمت را از او ديده اند. امام شهید عشق است.
مؤمنان مخلص آخرالزمان جملگی در قلمرو امامت قرار دارند و به درجه ای اماما ن جامعه خود محسوب می
شوند و به درجات متفاوت دارای اين ويژگیها هستند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۸۵
نزديکترين کسان خود که بیشترين محبت و کرامت و خدمت را از او ديده اند. امام شهید عشق است.
مؤمنان مخلص آخرالزمان جملگی در قلمرو امامت قرار دارند و به درجه ای اماما ن جامعه خود محسوب می
شوند و به درجات متفاوت دارای اين ويژگیها هستند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۸۵
تصوف چیست؟
شايد هیچ مسلک و مذهبی در طول تاريخ به اندازه «تصوّف» تقديس و لعن نشده است. و بی ترديد تصوّف نیز مثل همه مکاتب و مذاهب دارای دو صورت و جلوه بوده است جلوه حقیقی و جلوه جعلی و دجّالی. اين همان مذهب ضد مذهب يا نفاق است که تصوّف را هم بازيچه دين فروشان نموده و مبدّل به دکان و تجارت ويژه ای ساخته است. لفظ صوفی (سوفی) سابقه ای بس کهن دارد و نخستین بار از حکمت يونیان باستان و از شهر الئات برخاسته است و بانیان حکمت توحیدی در اين ديار معروف به سوفیست بودند. اين واژه مشتق از sophia به معنای حقیقت و يک سوفیست بمعنای حکیمی بوده که به حق رسیده و خود مظهر آن شده است و لذا همه اين سوفیست ها دارای مکاشفات و کرامات بوده و لذا در نزد مردمان جاهل معروف به جادوگر بودند. نخستین سوفیست ها عبارت بودند از: پارمنیدز، اگزنوفان، زنون و جورجیاس. مشهورترين و شايد آخرين فرد اين مکتب در يونان همان سقراط حکیم است که خود را پیامبر اين مکتب معرفی
نمود و شهید شد. اين حکیمان جملگی هويتی مردمی و فقیرانه داشته و عمرشان به تعلیم حکمت و شفا دادن به امراض مردم سپری شد و بسیاری از آنان به تحريک حکّآم وقت تبعید و يا کشته شدند و خانه شان سوزانده و آثارشان نابود شد. به زبان خودمان اينان را بايستی عارفانی واصل دانست که اسوه های فضیلت در میان مردم بودند. اينان سالکان وادی خودشناسی عملی يا حکمت عملی بودند. تصوّف درجهان اسلام نیز ادامه همان نهضت فکری و روحانی است که بر مبنای عرفان اسلامی و تعالیم پیامبر اکرم و علی (ع) و سلمان فارسی و مدرسه صفّه درجوار خانه پیامبر تحکیم واحیاء شده است که در سرلوحه معارف آنان «خودشناسی – خداشناسی» قرار داشت. از اين منظر بايستی پیامبر و علی (ع) و سیلمان را نخستین صوفیان کامل در تاريخ اسلام دانست. در واقع بايستی وحی محمدی را يکی از آخرين مدارج کمال تصوّف در تاريخ جهان دانست که با معراج به او رسید. می دانیم که مدرسه صفّه به امر خداوند در کتابش به پیامبرش امر شد که: بايستی برخی از مؤمنان خاص عمر خود را وقف کسب معرفت نمايند. بنابراين نام «صفه» بر اين مدرسه می تواند ادامه و تکرار همان نهضت سوفیای يونان باشد هر چند که برخی بر این باورند که صفّه بمعنای سايه بان است و چون مريدان اين مدرسه در زير سايه بانی مشغول تعلیم می شدند لذا نام صفه بر اين گروه مدرسه باقی مانده است، الله اعلم! بهرحال فرقی هم نمی کند. و اما آفات و امراض و مفاسدی که بر مدار تصوّف پديد آمده و يا به آن نسبت داده شده است امر عجیب و غريبی نیست و از جنس همان آفت يا اتهاماتی است که بر کل کالبد اسلام و تشیع وارد شده است. بنظر ما اين آفات و اتهامات از دو نوع بوده است. يکی سوء استفاده عمدی شیادان و دجالان از اين مکتب و نیز اتهامات حکّام جبار و فاسد است. و اما ديگری جهل مردم و برخی پیروان بوده است. و اما در مورد اول جای بحثی نیست ولی در مورد دوم يک نکته شديداً قابل ذکر است و آن اينکه برخی از مردمان از روی هوی و هوس و حرص و تقلید خواسته اند که فقط اعمال خارق العاده و مکاشفات و کرامات صوفیان حقه را به قصد سوء استفاده و مردم فريبی و جاه طلبی بیاموزند و لذا به تقلید از برخی آداب آنان پرداخته اند مثل چله نشینی های تصنعی و غیره. و در اينجا يکبار دگر به ياد آن سخن امام علی (ع) علت اين فساد و تحریف را در می يابیم که: هیچکس بقصد اينکه خواست عارف شود، نشد! کسی به حق میرسد که عاشق باشد وتمام زندگی را در اين راه نهد و نه از روی هوس و حرص و تقلید و ماجراجوئی. برخی پنداشته اند که کرامت نوعی فوت و فن است. بنده نیز برخی از اين سوداگران را تجربه کرده ام که فقط به قصد يادگرفتن فوت و فن شفاعت و کرامت بسويم آمدند و حتی برای مدتی تظاهر به تقوی و ارادت نمودند و نهايتاً بور شده و رفتند و تهمت ها و عداوتها نمودند. امروزه عده کثیری از جماعت موسوم به درويش در کشورمان نیز ادامه تاريخی همان تصوف ضد تصوف هستند که بنام عرفان فتنه ها و فسادها می کنند و در واقع کمترين بوئی از اين حق بزرگ نبرده اند و فقط به سودای ماجراجوئیهای به اصطلاح عرفانی و ماورای طبیعی به بازی با معارف توحیدی پرداخته و لذا به اشد عذابها و رسوائی ها دچار شده اند. و حتی چله نشینی های من در آوردی به نمايش می گذارند تا مردمان بفريبند و چه بسا ناگاه دچار الهامات غیبی شوند تا بتوانند عقل و جیب مردم را غارت کنند. اين را بايد بدانیم که همه عارفان بزرگ ما مريدان و مخصلین يکی از اين صوفیان حقه و اولیای خدا بوده اند مثل مولوی، حافظ، عطار و غیره. تصوف غایت و اوج دين و تقوا و اخلاص است و چه بسا برخی از حدود احکام عرف و شرع عامه را در می نوردد. در اين باره علی (ع) بوضوح سخن گفته است: « ای مومنان بدانید که هر چیزی را حد و غايتی است و اسلام را نیز. پس شما ای مومنان دين خود را در اسلام به کمال برسانید و آنگاه برای خدا خروج کنید.» مکاشفات غیبی و کرامات الهی، اجر پويندگان شرف و جويندگان حقیقت و عاشقان معرفت و خادمان مردم است. اين همان راه تصوّف است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۳۴
شايد هیچ مسلک و مذهبی در طول تاريخ به اندازه «تصوّف» تقديس و لعن نشده است. و بی ترديد تصوّف نیز مثل همه مکاتب و مذاهب دارای دو صورت و جلوه بوده است جلوه حقیقی و جلوه جعلی و دجّالی. اين همان مذهب ضد مذهب يا نفاق است که تصوّف را هم بازيچه دين فروشان نموده و مبدّل به دکان و تجارت ويژه ای ساخته است. لفظ صوفی (سوفی) سابقه ای بس کهن دارد و نخستین بار از حکمت يونیان باستان و از شهر الئات برخاسته است و بانیان حکمت توحیدی در اين ديار معروف به سوفیست بودند. اين واژه مشتق از sophia به معنای حقیقت و يک سوفیست بمعنای حکیمی بوده که به حق رسیده و خود مظهر آن شده است و لذا همه اين سوفیست ها دارای مکاشفات و کرامات بوده و لذا در نزد مردمان جاهل معروف به جادوگر بودند. نخستین سوفیست ها عبارت بودند از: پارمنیدز، اگزنوفان، زنون و جورجیاس. مشهورترين و شايد آخرين فرد اين مکتب در يونان همان سقراط حکیم است که خود را پیامبر اين مکتب معرفی
نمود و شهید شد. اين حکیمان جملگی هويتی مردمی و فقیرانه داشته و عمرشان به تعلیم حکمت و شفا دادن به امراض مردم سپری شد و بسیاری از آنان به تحريک حکّآم وقت تبعید و يا کشته شدند و خانه شان سوزانده و آثارشان نابود شد. به زبان خودمان اينان را بايستی عارفانی واصل دانست که اسوه های فضیلت در میان مردم بودند. اينان سالکان وادی خودشناسی عملی يا حکمت عملی بودند. تصوّف درجهان اسلام نیز ادامه همان نهضت فکری و روحانی است که بر مبنای عرفان اسلامی و تعالیم پیامبر اکرم و علی (ع) و سلمان فارسی و مدرسه صفّه درجوار خانه پیامبر تحکیم واحیاء شده است که در سرلوحه معارف آنان «خودشناسی – خداشناسی» قرار داشت. از اين منظر بايستی پیامبر و علی (ع) و سیلمان را نخستین صوفیان کامل در تاريخ اسلام دانست. در واقع بايستی وحی محمدی را يکی از آخرين مدارج کمال تصوّف در تاريخ جهان دانست که با معراج به او رسید. می دانیم که مدرسه صفّه به امر خداوند در کتابش به پیامبرش امر شد که: بايستی برخی از مؤمنان خاص عمر خود را وقف کسب معرفت نمايند. بنابراين نام «صفه» بر اين مدرسه می تواند ادامه و تکرار همان نهضت سوفیای يونان باشد هر چند که برخی بر این باورند که صفّه بمعنای سايه بان است و چون مريدان اين مدرسه در زير سايه بانی مشغول تعلیم می شدند لذا نام صفه بر اين گروه مدرسه باقی مانده است، الله اعلم! بهرحال فرقی هم نمی کند. و اما آفات و امراض و مفاسدی که بر مدار تصوّف پديد آمده و يا به آن نسبت داده شده است امر عجیب و غريبی نیست و از جنس همان آفت يا اتهاماتی است که بر کل کالبد اسلام و تشیع وارد شده است. بنظر ما اين آفات و اتهامات از دو نوع بوده است. يکی سوء استفاده عمدی شیادان و دجالان از اين مکتب و نیز اتهامات حکّام جبار و فاسد است. و اما ديگری جهل مردم و برخی پیروان بوده است. و اما در مورد اول جای بحثی نیست ولی در مورد دوم يک نکته شديداً قابل ذکر است و آن اينکه برخی از مردمان از روی هوی و هوس و حرص و تقلید خواسته اند که فقط اعمال خارق العاده و مکاشفات و کرامات صوفیان حقه را به قصد سوء استفاده و مردم فريبی و جاه طلبی بیاموزند و لذا به تقلید از برخی آداب آنان پرداخته اند مثل چله نشینی های تصنعی و غیره. و در اينجا يکبار دگر به ياد آن سخن امام علی (ع) علت اين فساد و تحریف را در می يابیم که: هیچکس بقصد اينکه خواست عارف شود، نشد! کسی به حق میرسد که عاشق باشد وتمام زندگی را در اين راه نهد و نه از روی هوس و حرص و تقلید و ماجراجوئی. برخی پنداشته اند که کرامت نوعی فوت و فن است. بنده نیز برخی از اين سوداگران را تجربه کرده ام که فقط به قصد يادگرفتن فوت و فن شفاعت و کرامت بسويم آمدند و حتی برای مدتی تظاهر به تقوی و ارادت نمودند و نهايتاً بور شده و رفتند و تهمت ها و عداوتها نمودند. امروزه عده کثیری از جماعت موسوم به درويش در کشورمان نیز ادامه تاريخی همان تصوف ضد تصوف هستند که بنام عرفان فتنه ها و فسادها می کنند و در واقع کمترين بوئی از اين حق بزرگ نبرده اند و فقط به سودای ماجراجوئیهای به اصطلاح عرفانی و ماورای طبیعی به بازی با معارف توحیدی پرداخته و لذا به اشد عذابها و رسوائی ها دچار شده اند. و حتی چله نشینی های من در آوردی به نمايش می گذارند تا مردمان بفريبند و چه بسا ناگاه دچار الهامات غیبی شوند تا بتوانند عقل و جیب مردم را غارت کنند. اين را بايد بدانیم که همه عارفان بزرگ ما مريدان و مخصلین يکی از اين صوفیان حقه و اولیای خدا بوده اند مثل مولوی، حافظ، عطار و غیره. تصوف غایت و اوج دين و تقوا و اخلاص است و چه بسا برخی از حدود احکام عرف و شرع عامه را در می نوردد. در اين باره علی (ع) بوضوح سخن گفته است: « ای مومنان بدانید که هر چیزی را حد و غايتی است و اسلام را نیز. پس شما ای مومنان دين خود را در اسلام به کمال برسانید و آنگاه برای خدا خروج کنید.» مکاشفات غیبی و کرامات الهی، اجر پويندگان شرف و جويندگان حقیقت و عاشقان معرفت و خادمان مردم است. اين همان راه تصوّف است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۳۴
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۶ ص ۳۴
راه طی شده در انقلاب اسلامی ایران
همانطور که در مقاله ای متذکر شديم ايران مهد اولين و آخرين نزول توحيد و کرامت الهی بر روی زمين است از دين زرتشت تا محمّد و آخرين امام او يعنی مهدی (محمد) که در دل ايرانيان منتظر است که عامل اتصال دين اول و آخر هم سلمان فارسی است. انقلاب اسلامی ايران عرصه ظهور اجتماعی اين اتحاد است که عشق و عصمت و عرفان و عدالت را بهم آميخته است ولی هنوز در دوران کودکی اين آغاز بزرگ بسر می برد و گوئی بوی بلوغ از آن به مشام می آيد. برای گردهمائی و اتحاد اين چهار عنصر خلقت انسان سی سال متوالی جان کنده ايم و خون داده ايم و با کل جهان درافتاده ايم و جهانيان را به دو قطب دوست و دشمن نسبت بخود تقسيم نموده ايم. اين چهار «ع» (عشق– عصمت– عرفان– عدالت) نيز در هويت انقلاب و نيروهايش حضور دارد و در وحدت اضداد بسر می برد و گاه به بحران می افتد و دشمنان را وسوسه می کند. وحدت و يگانگی اين چهار عنصر همچون اتحاد آب و باد و خاک و آتش است. همه منازعات درون انقلاب نيز به مثابه تناقص ذاتی اين چهار عنصر با يکديگر بوده است که در هر مرحله ای يکی از اين عناصر مسلط بوده و سائر عناصر تحت فرمان و گاه مظلوميت قرار داشته اند. نخستين موج انقلاب که به پيروزی انجاميد موج عشق بود. مرحله دوم ظهور غيرت و عصمت بود که مسلط شد. در مرحله سوم هم عرفان بروز کرد و اينک نوبت عدالت است. نه اينکه هر يک به تمام و کمال ظاهر شد. بلکه فقط در حد يک آزمون کودکانه بود تا به سن بلوغ که بسيار نزديک است تا اين چهار عنصر به جدّ و کمالش به ميدان آيد و انسان کامل را عرضه کند و عرصه ظهورش باشد. شرح اين نظريه در اين مقاله نمی گنجد و فقط در حد طرح صورت مسئله است. در طی اين سی سال فقط توانسته ايم به قيمت بس کلانی هر يک از اين چهار عنصر را مزه ای کنيم. اين سی سال به مثابه دوره پيش دبستانی انقلاب و ايدئولوژی ما بوده است. ما اينک بر آستانه بخود– آئی انقلاب قرار گرفته ايم و محتاج تدوين ايدئولوییِ هستيم تا دوران بلوغ را آغاز کنيم. برای اين بخودآئی و آغاز دوباره بايستی چهار تن از اوليای اوليه انقلاب را بعنوان چهار مظهر اين چهار عنصر مذکور يک بار دگر و از منظر برتر بازيابيم و بازشناسيم: محمد حنيف نژاد، امام خمينی، دکتر شريعتی و سيد محمود طالقانی. اينان بنيانگزاران انقلاب هستند که هنوز در چشم مردم آنگونه که بايد درک نشده اند و نيز در انديشه اکثر مسئولين و طراحان و مجريان امور. راه طی شده انقلاب بر بستر دستاوردهای اين چهار مرد بزرگ ايران زمين ممکن شده است بدون آنکه قدرشان درک شده باشد. اينان چهار رکن هويت ملی – دينی – انقلابی ما هستند و بدون
معرفت لازم درباره شان ادامه اين راه ممکن نيست. پس بگذاريم تا مردم ما آنان را درک کنند بيش از اين تقيه مهلک است. پرده ها را کنار زنيم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۶۹
همانطور که در مقاله ای متذکر شديم ايران مهد اولين و آخرين نزول توحيد و کرامت الهی بر روی زمين است از دين زرتشت تا محمّد و آخرين امام او يعنی مهدی (محمد) که در دل ايرانيان منتظر است که عامل اتصال دين اول و آخر هم سلمان فارسی است. انقلاب اسلامی ايران عرصه ظهور اجتماعی اين اتحاد است که عشق و عصمت و عرفان و عدالت را بهم آميخته است ولی هنوز در دوران کودکی اين آغاز بزرگ بسر می برد و گوئی بوی بلوغ از آن به مشام می آيد. برای گردهمائی و اتحاد اين چهار عنصر خلقت انسان سی سال متوالی جان کنده ايم و خون داده ايم و با کل جهان درافتاده ايم و جهانيان را به دو قطب دوست و دشمن نسبت بخود تقسيم نموده ايم. اين چهار «ع» (عشق– عصمت– عرفان– عدالت) نيز در هويت انقلاب و نيروهايش حضور دارد و در وحدت اضداد بسر می برد و گاه به بحران می افتد و دشمنان را وسوسه می کند. وحدت و يگانگی اين چهار عنصر همچون اتحاد آب و باد و خاک و آتش است. همه منازعات درون انقلاب نيز به مثابه تناقص ذاتی اين چهار عنصر با يکديگر بوده است که در هر مرحله ای يکی از اين عناصر مسلط بوده و سائر عناصر تحت فرمان و گاه مظلوميت قرار داشته اند. نخستين موج انقلاب که به پيروزی انجاميد موج عشق بود. مرحله دوم ظهور غيرت و عصمت بود که مسلط شد. در مرحله سوم هم عرفان بروز کرد و اينک نوبت عدالت است. نه اينکه هر يک به تمام و کمال ظاهر شد. بلکه فقط در حد يک آزمون کودکانه بود تا به سن بلوغ که بسيار نزديک است تا اين چهار عنصر به جدّ و کمالش به ميدان آيد و انسان کامل را عرضه کند و عرصه ظهورش باشد. شرح اين نظريه در اين مقاله نمی گنجد و فقط در حد طرح صورت مسئله است. در طی اين سی سال فقط توانسته ايم به قيمت بس کلانی هر يک از اين چهار عنصر را مزه ای کنيم. اين سی سال به مثابه دوره پيش دبستانی انقلاب و ايدئولوژی ما بوده است. ما اينک بر آستانه بخود– آئی انقلاب قرار گرفته ايم و محتاج تدوين ايدئولوییِ هستيم تا دوران بلوغ را آغاز کنيم. برای اين بخودآئی و آغاز دوباره بايستی چهار تن از اوليای اوليه انقلاب را بعنوان چهار مظهر اين چهار عنصر مذکور يک بار دگر و از منظر برتر بازيابيم و بازشناسيم: محمد حنيف نژاد، امام خمينی، دکتر شريعتی و سيد محمود طالقانی. اينان بنيانگزاران انقلاب هستند که هنوز در چشم مردم آنگونه که بايد درک نشده اند و نيز در انديشه اکثر مسئولين و طراحان و مجريان امور. راه طی شده انقلاب بر بستر دستاوردهای اين چهار مرد بزرگ ايران زمين ممکن شده است بدون آنکه قدرشان درک شده باشد. اينان چهار رکن هويت ملی – دينی – انقلابی ما هستند و بدون
معرفت لازم درباره شان ادامه اين راه ممکن نيست. پس بگذاريم تا مردم ما آنان را درک کنند بيش از اين تقيه مهلک است. پرده ها را کنار زنيم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۶۹
معرفت لازم درباره شان ادامه اين راه ممکن نيست. پس بگذاريم تا مردم ما آنان را درک کنند بيش از اين تقيه مهلک است. پرده ها را کنار زنيم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۲۶۹
آیا اسلام دین جنگ است؟
يکی از بزرگترين تهمتهای ناحق به دين اسلام همانا جنگ طلبی بوده است و از ناحق و رسوا بودن اين تهمت همين بس که جنگ طلب ترين و متجاوزترين افراد و جريانات چنين تهمتی را زده اند يعنی استعمار غرب و امپرياليزم جهانخوار که حتی آزادی و دموکراسی دروغين خود را هم بواسطه بمباران به ملل هديه می کنند. در قرآن کريم هر کجا که سخن از ايمان آورده است بلافاصله دعوت به (عمل صالح) است و اين آيه و معنا در جای جای قرآن حضور دارد. و اما عمل صالح چيست؟ به زبان ساده يعنی عملی که در سمت صلح با جهان و جهانيان باشد و فرد مؤمن را به صلح و وحدت با جهان و کل بشريت بکشاند. همانطور که در عرفان اسلامی هم انسان کامل انسانی در صلح و اتحاد با جهان است. در هر کجای قرآن هم که سخن از جهاد و قتال است مربوط به جنگ طلبان و دشمنان صلح است. و مؤمنان مأمورند که اول خود را به صلح با جهان برسانند و سپس دشمنان صلح را اول به نصيحت و مذاکره و سپس با جهاد جنگ مجبور به صلح نمايند. اسلام دين صلح و اسلام و تسليم است و هر کسی با اقرار به شهادتين به آسانی بر اين دين وارد می شود و حتی کسی حق ندارد منويات باطنی او را مورد تفتيش قرار دهد. اسلام حتی فحاشی به دشمن را در ميدان جنگ حرام کرده است. حقوق جنگی و جهادی اسلام نيز يک کرامت و معجزه ای حيرت آور است. همه جنگهای صدر اسلام تدافعی و يا خنثی کننده دسيسه های دشمنان و متجاوزان بوده است. فقط صهيونيست ها اسلام را دين جنگ می خوانند يعنی کسانی که حتی کودکان را با گلوله می زنند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۱۴۶
يکی از بزرگترين تهمتهای ناحق به دين اسلام همانا جنگ طلبی بوده است و از ناحق و رسوا بودن اين تهمت همين بس که جنگ طلب ترين و متجاوزترين افراد و جريانات چنين تهمتی را زده اند يعنی استعمار غرب و امپرياليزم جهانخوار که حتی آزادی و دموکراسی دروغين خود را هم بواسطه بمباران به ملل هديه می کنند. در قرآن کريم هر کجا که سخن از ايمان آورده است بلافاصله دعوت به (عمل صالح) است و اين آيه و معنا در جای جای قرآن حضور دارد. و اما عمل صالح چيست؟ به زبان ساده يعنی عملی که در سمت صلح با جهان و جهانيان باشد و فرد مؤمن را به صلح و وحدت با جهان و کل بشريت بکشاند. همانطور که در عرفان اسلامی هم انسان کامل انسانی در صلح و اتحاد با جهان است. در هر کجای قرآن هم که سخن از جهاد و قتال است مربوط به جنگ طلبان و دشمنان صلح است. و مؤمنان مأمورند که اول خود را به صلح با جهان برسانند و سپس دشمنان صلح را اول به نصيحت و مذاکره و سپس با جهاد جنگ مجبور به صلح نمايند. اسلام دين صلح و اسلام و تسليم است و هر کسی با اقرار به شهادتين به آسانی بر اين دين وارد می شود و حتی کسی حق ندارد منويات باطنی او را مورد تفتيش قرار دهد. اسلام حتی فحاشی به دشمن را در ميدان جنگ حرام کرده است. حقوق جنگی و جهادی اسلام نيز يک کرامت و معجزه ای حيرت آور است. همه جنگهای صدر اسلام تدافعی و يا خنثی کننده دسيسه های دشمنان و متجاوزان بوده است. فقط صهيونيست ها اسلام را دين جنگ می خوانند يعنی کسانی که حتی کودکان را با گلوله می زنند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۱۴۶
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۱۴۶
راه عارفان و عوام
عارفان مصاديق و اسوه های مکبتی هستتند که انبتای الهی در طی هزاران سال بنا نهادند و اصول و راه و
روش آنرا تبيين نمودند و با معجزات خود تصديقش کردند. پس عارفان حجّت های عينی و انسانی حقانيّت راه انبياء هستند و در واقع امامان اين راه محسوب می شوند. عارفان با موجوديت و زندگی خويش به همگان نشان می دهند که راه انبيای الهی برحق و عملی و بلکه بهترين روش زندگيست. ولی عامه مردمان همواره به هزار تزوير و تهمت اين حق آشکار را انکار می کنند ولی درمانده ترين مردمان که هيچ امکانی برای ادامه راه و روش کافرانه خود هم ندارند و با کفر خود به بن بست رسيده اند به جبر و از ناچاری در اطراف عارفان جمع می آيند. اينان مستضعفترين مردمان به لحاظ شخصيتی هستند که از نزد خود هيچ اراده ای ندارند و تماماً بازيچه نظام طاغوت جامعه هستند. عارفان با قدرت شفاعت و کرامت و محبت خود اين درماندگان را تحت حمايت خود گرفته و از بدبختی می رهانند و به عزّت و اراده ای برتر از جامعه می رسانند و آنگاه آنان را به اختيار خودشان به دين خدا و اطاعت از عقل و معرفت می خوانند. ولی اکثر اين مستضعفين نجات يافته انکار و تکبر می کنند و کوس انالحق می زنند و با عارفان به عداوت می پردازند و يافته های خود را به نزد ظالمان می برند تا آنان را در قدرت کافرانه خود شريک سازند. ولی اين يافته های عرفانی در تضاد با جهل و ضلالت قرار گرفته و موجب رسوائی و فلاکت آنان می شود. اين مستضعفين که مورد شفاعت عارفان قرار گرفته اند عليرغم ميل خود حامل پيام عارفان بسوی مردم هستند و مردم به تقليد کافرانه و کورکورانه از سنت عارفان می پردازند و بانی جريانات شبه عرفانی و دجالی می شوند و دريائی از خرافات پديد می آورند. ولی اين تقليد منکرانه از سنت عارفان و خرافات حاصل از آن موجب ايجاد تضاد و فروپاشی در نظام کفر می شود و اين نظام را به ابطال و رسوائی و هلاکت می کشاند. امروزه در سراسر جهان و از جمله در کشور خودمان شاهد صدها دکان دجّالی عرفانی هستيم که تحت عناوين قديم و مدرن مشغول غارت جيب و جان و وجدان مردمان هستند. اين غارت شدگی بر حقی عظيم است که کفر و انکار عامه را در هم می شکند و آنان را برای توبه ای بزرگ آماده می سازد تا آن عارف عصر آخرالزمان در جهان آشکار شود و جامعه ای برمبنای دين و عشق و عرفان پديد آورد و حق الهی انسان را به ثبوت برساند. آنچه را که انبياء و اولياء و عرفا در طی چند ساعت درک و تصديق می کنند مردمان عامی نيازمند يک عمر هستند. آنچه را که مردان حق در طول عمرشان محقق می سازند کل بشريت در طول تاريخ اثبات می کنند. عارفان پيشقراولان حقيقت و انسانيت هستند و شاهدان و شهيدان اين راه در تاريخ می باشند که راه تکامل را
برای بشريت هموار می سازند و در اين راه از جان و حقوق دنيوی خود نيز می گذرند تا بشر کافر و جاهل را
به ايمان و عقل آورند. اگر عارفان نباشند عامه مردمان حتی امکان ادامه همين حيات حيوانی و کافرانه را هم
ندارند. عارفان راز بقای بشر بر روی زمين هستتد. برخی سعی می کنند که شفاعت و کرامتهای وجودی عارفان را تبديل به فوت و فن نموده و دکانهای دين پديد آورند و ديگران را گمراه سازند و از اين بابت کوس
انالحق بزنند ولی در اين راه به انواع عذابها و رسوائی می رسند و جبراً متواضع شده و تسليم حق شده و حق عارفان را بالاخره تصديق می کنند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۵۴
عارفان مصاديق و اسوه های مکبتی هستتند که انبتای الهی در طی هزاران سال بنا نهادند و اصول و راه و
روش آنرا تبيين نمودند و با معجزات خود تصديقش کردند. پس عارفان حجّت های عينی و انسانی حقانيّت راه انبياء هستند و در واقع امامان اين راه محسوب می شوند. عارفان با موجوديت و زندگی خويش به همگان نشان می دهند که راه انبيای الهی برحق و عملی و بلکه بهترين روش زندگيست. ولی عامه مردمان همواره به هزار تزوير و تهمت اين حق آشکار را انکار می کنند ولی درمانده ترين مردمان که هيچ امکانی برای ادامه راه و روش کافرانه خود هم ندارند و با کفر خود به بن بست رسيده اند به جبر و از ناچاری در اطراف عارفان جمع می آيند. اينان مستضعفترين مردمان به لحاظ شخصيتی هستند که از نزد خود هيچ اراده ای ندارند و تماماً بازيچه نظام طاغوت جامعه هستند. عارفان با قدرت شفاعت و کرامت و محبت خود اين درماندگان را تحت حمايت خود گرفته و از بدبختی می رهانند و به عزّت و اراده ای برتر از جامعه می رسانند و آنگاه آنان را به اختيار خودشان به دين خدا و اطاعت از عقل و معرفت می خوانند. ولی اکثر اين مستضعفين نجات يافته انکار و تکبر می کنند و کوس انالحق می زنند و با عارفان به عداوت می پردازند و يافته های خود را به نزد ظالمان می برند تا آنان را در قدرت کافرانه خود شريک سازند. ولی اين يافته های عرفانی در تضاد با جهل و ضلالت قرار گرفته و موجب رسوائی و فلاکت آنان می شود. اين مستضعفين که مورد شفاعت عارفان قرار گرفته اند عليرغم ميل خود حامل پيام عارفان بسوی مردم هستند و مردم به تقليد کافرانه و کورکورانه از سنت عارفان می پردازند و بانی جريانات شبه عرفانی و دجالی می شوند و دريائی از خرافات پديد می آورند. ولی اين تقليد منکرانه از سنت عارفان و خرافات حاصل از آن موجب ايجاد تضاد و فروپاشی در نظام کفر می شود و اين نظام را به ابطال و رسوائی و هلاکت می کشاند. امروزه در سراسر جهان و از جمله در کشور خودمان شاهد صدها دکان دجّالی عرفانی هستيم که تحت عناوين قديم و مدرن مشغول غارت جيب و جان و وجدان مردمان هستند. اين غارت شدگی بر حقی عظيم است که کفر و انکار عامه را در هم می شکند و آنان را برای توبه ای بزرگ آماده می سازد تا آن عارف عصر آخرالزمان در جهان آشکار شود و جامعه ای برمبنای دين و عشق و عرفان پديد آورد و حق الهی انسان را به ثبوت برساند. آنچه را که انبياء و اولياء و عرفا در طی چند ساعت درک و تصديق می کنند مردمان عامی نيازمند يک عمر هستند. آنچه را که مردان حق در طول عمرشان محقق می سازند کل بشريت در طول تاريخ اثبات می کنند. عارفان پيشقراولان حقيقت و انسانيت هستند و شاهدان و شهيدان اين راه در تاريخ می باشند که راه تکامل را
برای بشريت هموار می سازند و در اين راه از جان و حقوق دنيوی خود نيز می گذرند تا بشر کافر و جاهل را
به ايمان و عقل آورند. اگر عارفان نباشند عامه مردمان حتی امکان ادامه همين حيات حيوانی و کافرانه را هم
ندارند. عارفان راز بقای بشر بر روی زمين هستتد. برخی سعی می کنند که شفاعت و کرامتهای وجودی عارفان را تبديل به فوت و فن نموده و دکانهای دين پديد آورند و ديگران را گمراه سازند و از اين بابت کوس
انالحق بزنند ولی در اين راه به انواع عذابها و رسوائی می رسند و جبراً متواضع شده و تسليم حق شده و حق عارفان را بالاخره تصديق می کنند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۵۴
روش آنرا تبيين نمودند و با معجزات خود تصديقش کردند. پس عارفان حجّت های عينی و انسانی حقانيّت راه انبياء هستند و در واقع امامان اين راه محسوب می شوند. عارفان با موجوديت و زندگی خويش به همگان نشان می دهند که راه انبيای الهی برحق و عملی و بلکه بهترين روش زندگيست. ولی عامه مردمان همواره به هزار تزوير و تهمت اين حق آشکار را انکار می کنند ولی درمانده ترين مردمان که هيچ امکانی برای ادامه راه و روش کافرانه خود هم ندارند و با کفر خود به بن بست رسيده اند به جبر و از ناچاری در اطراف عارفان جمع می آيند. اينان مستضعفترين مردمان به لحاظ شخصيتی هستند که از نزد خود هيچ اراده ای ندارند و تماماً بازيچه نظام طاغوت جامعه هستند. عارفان با قدرت شفاعت و کرامت و محبت خود اين درماندگان را تحت حمايت خود گرفته و از بدبختی می رهانند و به عزّت و اراده ای برتر از جامعه می رسانند و آنگاه آنان را به اختيار خودشان به دين خدا و اطاعت از عقل و معرفت می خوانند. ولی اکثر اين مستضعفين نجات يافته انکار و تکبر می کنند و کوس انالحق می زنند و با عارفان به عداوت می پردازند و يافته های خود را به نزد ظالمان می برند تا آنان را در قدرت کافرانه خود شريک سازند. ولی اين يافته های عرفانی در تضاد با جهل و ضلالت قرار گرفته و موجب رسوائی و فلاکت آنان می شود. اين مستضعفين که مورد شفاعت عارفان قرار گرفته اند عليرغم ميل خود حامل پيام عارفان بسوی مردم هستند و مردم به تقليد کافرانه و کورکورانه از سنت عارفان می پردازند و بانی جريانات شبه عرفانی و دجالی می شوند و دريائی از خرافات پديد می آورند. ولی اين تقليد منکرانه از سنت عارفان و خرافات حاصل از آن موجب ايجاد تضاد و فروپاشی در نظام کفر می شود و اين نظام را به ابطال و رسوائی و هلاکت می کشاند. امروزه در سراسر جهان و از جمله در کشور خودمان شاهد صدها دکان دجّالی عرفانی هستيم که تحت عناوين قديم و مدرن مشغول غارت جيب و جان و وجدان مردمان هستند. اين غارت شدگی بر حقی عظيم است که کفر و انکار عامه را در هم می شکند و آنان را برای توبه ای بزرگ آماده می سازد تا آن عارف عصر آخرالزمان در جهان آشکار شود و جامعه ای برمبنای دين و عشق و عرفان پديد آورد و حق الهی انسان را به ثبوت برساند. آنچه را که انبياء و اولياء و عرفا در طی چند ساعت درک و تصديق می کنند مردمان عامی نيازمند يک عمر هستند. آنچه را که مردان حق در طول عمرشان محقق می سازند کل بشريت در طول تاريخ اثبات می کنند. عارفان پيشقراولان حقيقت و انسانيت هستند و شاهدان و شهيدان اين راه در تاريخ می باشند که راه تکامل را
برای بشريت هموار می سازند و در اين راه از جان و حقوق دنيوی خود نيز می گذرند تا بشر کافر و جاهل را
به ايمان و عقل آورند. اگر عارفان نباشند عامه مردمان حتی امکان ادامه همين حيات حيوانی و کافرانه را هم
ندارند. عارفان راز بقای بشر بر روی زمين هستتد. برخی سعی می کنند که شفاعت و کرامتهای وجودی عارفان را تبديل به فوت و فن نموده و دکانهای دين پديد آورند و ديگران را گمراه سازند و از اين بابت کوس
انالحق بزنند ولی در اين راه به انواع عذابها و رسوائی می رسند و جبراً متواضع شده و تسليم حق شده و حق عارفان را بالاخره تصديق می کنند.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۵ ص ۵۴
آیا «شدن» ممکن است؟
هر انسانی به خودی خود در حقیقت باطن نفس خود چیزی جز معجونی از کبر و جهل و بخل و شهوت و وحشت و حرص و بازی و مکر و حقارت و ناتوانی نیست. این طبع غریزی عامه بشر است. ولی اکثر انسانها یا به اختیار خود و براساس آرمان خواهی و ارزش طلبی و یا بواسطه جبرهای اجتماع تلاش می کنند تا این صفات درونی خود را تا حدّ امکان بروز ندهند و بلکه خلاف آنرا به اثبات برسانند. این همان اراده انسان به «شدن» است. ولی بسیاری پس از مدتی از این تلاش خسته می شوند زیرا هیچ تبدیلی در ماهیت نفس خود نمی یابند و بلکه نفس خود را عقده ای و رنجور و متشنج و حریص تر می یابند و لذا دست از اراده به شدن برمی دارند و به اصطلاح لیبرال می شوند و لذا بسوی افراد یا گروهها و جوامعی می روند که از جنس همانها باشند. بی تردید کسی که به اختیار خودش برعلیه نفس امّاره و جهل خود جهاد نکند و فقط بواسطه جبرهای عرفی و شرعی و قانونی ریا کند، بسیار زود خسته و هلاک می شود. ولی کسی که برای خودش می خواهد نفس خود را تغییر دهد و یا قابل مهار و متعادل سازد و تلطیف نماید طبق تجربه بشر به خودی خود قادر به این کار نیست و در این راه که همان راه رشد و تعالی است نیازمند یک یار روحانی و پیر عرفانی است که تحت الشعاع محبّت و کرامت و یاری او قادر به تبدیل نفس می شود که نفس بخیل خود را سخی می کند و غرور را به تواضع می آورد و هراس را به شجاعت می کشاند و شهواتش را لطیف و عالی می کند و بر جهل و ستم نفس خود مسلط می گردد. تبدیل نفس شرور به نفس خردمند و متعالی و مهربان بدون ارادتی عرفانی مطلقاً مقدور نیست الّا اینکه به نفاق و یا کفری شدید تر می انجامد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۲۱۶
هر انسانی به خودی خود در حقیقت باطن نفس خود چیزی جز معجونی از کبر و جهل و بخل و شهوت و وحشت و حرص و بازی و مکر و حقارت و ناتوانی نیست. این طبع غریزی عامه بشر است. ولی اکثر انسانها یا به اختیار خود و براساس آرمان خواهی و ارزش طلبی و یا بواسطه جبرهای اجتماع تلاش می کنند تا این صفات درونی خود را تا حدّ امکان بروز ندهند و بلکه خلاف آنرا به اثبات برسانند. این همان اراده انسان به «شدن» است. ولی بسیاری پس از مدتی از این تلاش خسته می شوند زیرا هیچ تبدیلی در ماهیت نفس خود نمی یابند و بلکه نفس خود را عقده ای و رنجور و متشنج و حریص تر می یابند و لذا دست از اراده به شدن برمی دارند و به اصطلاح لیبرال می شوند و لذا بسوی افراد یا گروهها و جوامعی می روند که از جنس همانها باشند. بی تردید کسی که به اختیار خودش برعلیه نفس امّاره و جهل خود جهاد نکند و فقط بواسطه جبرهای عرفی و شرعی و قانونی ریا کند، بسیار زود خسته و هلاک می شود. ولی کسی که برای خودش می خواهد نفس خود را تغییر دهد و یا قابل مهار و متعادل سازد و تلطیف نماید طبق تجربه بشر به خودی خود قادر به این کار نیست و در این راه که همان راه رشد و تعالی است نیازمند یک یار روحانی و پیر عرفانی است که تحت الشعاع محبّت و کرامت و یاری او قادر به تبدیل نفس می شود که نفس بخیل خود را سخی می کند و غرور را به تواضع می آورد و هراس را به شجاعت می کشاند و شهواتش را لطیف و عالی می کند و بر جهل و ستم نفس خود مسلط می گردد. تبدیل نفس شرور به نفس خردمند و متعالی و مهربان بدون ارادتی عرفانی مطلقاً مقدور نیست الّا اینکه به نفاق و یا کفری شدید تر می انجامد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۲۱۶
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۲۱۶
عبور از خط وجود
آدمی با تولدش پا از خط وجود بیرون می نهد و دچار غربت و از خود بیگانگی و لذا احساس هراس و نابودی می شود و به هر چیزی پناه می برد و این پناه جستن را عشق می نامد. ولی هیچ چیز و کسی حاضر نیست که دیگری را برای همیشه در خود جای دهد و وجودش را به او بخشد. لذا نفرت آغاز می شود و آدمی دوباره دربدر می شود. بسیاری در این دربدری و نفرت تباه و هلاک می شوند و انگشت شماری راه خانه وجود خود را می یابند و یکبار دگر از خط وجود می گذرند و پا به عرصه موجودیت می نهند اینان موحّدانند و عارفان واصل که کلّ عالم و آدمیان را ترک نموده و دل از همه شسته و لایق وجود شده اند. اینان تنهایان و بی تایان هستند که کلّ بشریّت را امامت می کنند. اینان امامان وجودند. اینان تنها موجودهای عالم برزخ و حیات خاکی هستند و اسوه های فقر و تنهائی و عشق و کرامت و شفاعت.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۲۰
آدمی با تولدش پا از خط وجود بیرون می نهد و دچار غربت و از خود بیگانگی و لذا احساس هراس و نابودی می شود و به هر چیزی پناه می برد و این پناه جستن را عشق می نامد. ولی هیچ چیز و کسی حاضر نیست که دیگری را برای همیشه در خود جای دهد و وجودش را به او بخشد. لذا نفرت آغاز می شود و آدمی دوباره دربدر می شود. بسیاری در این دربدری و نفرت تباه و هلاک می شوند و انگشت شماری راه خانه وجود خود را می یابند و یکبار دگر از خط وجود می گذرند و پا به عرصه موجودیت می نهند اینان موحّدانند و عارفان واصل که کلّ عالم و آدمیان را ترک نموده و دل از همه شسته و لایق وجود شده اند. اینان تنهایان و بی تایان هستند که کلّ بشریّت را امامت می کنند. اینان امامان وجودند. اینان تنها موجودهای عالم برزخ و حیات خاکی هستند و اسوه های فقر و تنهائی و عشق و کرامت و شفاعت.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۲۰
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۲۰
حکمت چیست؟
حکمت، نوعی دانائی نیست، فلسفه هم نیست و عرفان نظری هم نیست و کلمات قصار هم نیست و اصولًا چیزی قابل اکتساب از دیگران نیست. حکمت، نوعی توانائی روح است و یک مقام معنوی می باشد همانطور که قرآن می فرماید که: آنگاه که موسی به کمال رسالت رسید از جانب خداوند حکمت و کتاب و فرقان یافت. در روایت است که گروهی از دانشمندان به نزد پیامبر اسلام آمدند و درباره حکمت دین او سؤال کردند. پیامبر فرمودند که: ما حامل حکمت برای مردم نیستیم بلکه حامل حکم خدا هستیم و هرکه این احکام را عمل کند به حکمت آن می رسد. در واقع حکمت، نوری است که حاصل عمل به حکم خداست و حکیم، مظهر حکم خدا می باشد و لذا دارای نور شفاعت و معرفت و کرامت است و این نور را به قلوب مردمان می تاباند و چه بسا شفا می یابند. این شفا حاصل القای نور دین است همانطور که قرآن شفاست. به همین دلیل در روایتی از حضرت رسول آمده است که کلّ مؤمنان دارای شفاعت هستند. این شفاعت نوری از حکمت است. کلام حکیمانه یکی از سطحی ترین بروز حکمت از وجود حکیم است که الّبتّه دارای بلاغت و قدرت نفوذ خارق العاده ای می باشد و بر قلوب اثر می کند. یعنی کلام حکیم در وجود مخاطبان به طرزی حیرت آور به فعال در می آید و این همان کرامت و شفاعت است. حکمت، نور اعمال خالصانه از وجود مخلصین است و لذا چیزی به نام فرمولهای حکیمانه وجود ندارد و مقلدین حداکثر مبدّل به عطاران و رمالان و شیادان می شوند. کلام و دست حکیم شفا بخش است به هر بهانه ای.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۱۹
حکمت، نوعی دانائی نیست، فلسفه هم نیست و عرفان نظری هم نیست و کلمات قصار هم نیست و اصولًا چیزی قابل اکتساب از دیگران نیست. حکمت، نوعی توانائی روح است و یک مقام معنوی می باشد همانطور که قرآن می فرماید که: آنگاه که موسی به کمال رسالت رسید از جانب خداوند حکمت و کتاب و فرقان یافت. در روایت است که گروهی از دانشمندان به نزد پیامبر اسلام آمدند و درباره حکمت دین او سؤال کردند. پیامبر فرمودند که: ما حامل حکمت برای مردم نیستیم بلکه حامل حکم خدا هستیم و هرکه این احکام را عمل کند به حکمت آن می رسد. در واقع حکمت، نوری است که حاصل عمل به حکم خداست و حکیم، مظهر حکم خدا می باشد و لذا دارای نور شفاعت و معرفت و کرامت است و این نور را به قلوب مردمان می تاباند و چه بسا شفا می یابند. این شفا حاصل القای نور دین است همانطور که قرآن شفاست. به همین دلیل در روایتی از حضرت رسول آمده است که کلّ مؤمنان دارای شفاعت هستند. این شفاعت نوری از حکمت است. کلام حکیمانه یکی از سطحی ترین بروز حکمت از وجود حکیم است که الّبتّه دارای بلاغت و قدرت نفوذ خارق العاده ای می باشد و بر قلوب اثر می کند. یعنی کلام حکیم در وجود مخاطبان به طرزی حیرت آور به فعال در می آید و این همان کرامت و شفاعت است. حکمت، نور اعمال خالصانه از وجود مخلصین است و لذا چیزی به نام فرمولهای حکیمانه وجود ندارد و مقلدین حداکثر مبدّل به عطاران و رمالان و شیادان می شوند. کلام و دست حکیم شفا بخش است به هر بهانه ای.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۱۹
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۱۹
ویژگیهای مکتب عرفان درمانی
عرفان ما، عرفان شعر و مثال و تفسیر قال نیست بلکه عرفان منثور و واقعیت و بیان حال است و لذا نشئه پران است و هرگز ملعبه اهل عیش و رنگ و گنج و کرامت بازی نمی شود زیرا عرفان ما محصول نشئه و بی دردی نیست. عرفان ما عملی است نه توجیهی و تفسیری. عرفان ما عرفان توجیه انفعال نیست بلکه عرفان انقلابی است و لذا اهل منقل از آن گریزانند هر چند که این جماعت را هم برای شفا و نجات با آغوش باز می پذیرد. عرفان ما برای بیدار سازی وجدان است و نه تخدیر آن. عرفان ما، عرفان اشرافی و اهل فن نیست بلکه عرفان امیّ و اهل دل است و لذا جماعت اهل مدرسه و اهل عیاشی را ناخوشایند است. عرفان ما برخلاف عرفان بازار درویشی به درد توجیه و تقدیس مفاسد و حقارت نمی خورد بلکه بدبختی ها را می شکافد و نفس را کالبد شکافی می کند و موجب برون افکنی چرک و سیاهی باطن است. عرفان ما پهلوان پرور است و نه مفلس نواز. عرفان ما، عرفان ورد و فوت و خواب و خیال نیست بلکه عرفان عقل و معرفت است. عرفان ما خودشناسی بی انتهاست و نه خودفریبی. خودبراندازی نه خودپرستی. عرفان ما، عرفان عشق است و لذا فسق زدائی می کند و لذا قهار است و نه ملوس. عرفان ما، عرفان آسمانی ساختن زمین نیست بلکه زمینی نمودن آسمان است. عرفان ما، عرفان فرافکنی نیست بلکه عرفان درون افکنی جهان است. عرفان ما، عرفان گوشه گیری و انزوا نیست بلکه عرفان اجتماعی، خانوادگی، اقتصادی، سیاسی، علمی، فنی، پزشکی و در یک کلام عرفان رابطه است عرفان مدنی! عرفان ما مکتب اصالت معرفت است و لذا حتی خرافات را هم به عنوان یک واقعیت به قلمرو و ادراک وارد می کند. عرفان ما، افسانه پرستی نیست بلکه واقعیت پرستی است. عرفان ما تاریخی نیست بلکه زندگانی است و مدرن.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۳۷
پر واضح است که خود عرفان درمانگر بایستی انسانی مؤمن و سالک و ایثارگر باشد و خود نیز مستمراً در جهت اخلاص دین و معرفت جهاد کند و یک سالک راه خدا باشد که زندگیش را وقف علم و دین و مردم نماید و همچون یک پهلوان عمل کند. این علم و توفیق و کرامت الهی به مثابه اجری عظیم به مؤمنان عاشق خدمت به مردم و اعتلای معنویت می باشد. این علم به مثابه اتحادی عملی بین عشق و معرفت و ایمان است که سلامت و احیای تن و دل و روان و وجدان را توأمان مدنظر دارد. یک عرفان درمانگر خود بایستی عملًا و باطناً اسوه معرفت واخلاص و محبّت و ایثار باشد تا بتواند تن و دل و جان و روان و وجدان و اخلاق مردم را توأمان شفا بخشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۳۱
عرفان ما، عرفان شعر و مثال و تفسیر قال نیست بلکه عرفان منثور و واقعیت و بیان حال است و لذا نشئه پران است و هرگز ملعبه اهل عیش و رنگ و گنج و کرامت بازی نمی شود زیرا عرفان ما محصول نشئه و بی دردی نیست. عرفان ما عملی است نه توجیهی و تفسیری. عرفان ما عرفان توجیه انفعال نیست بلکه عرفان انقلابی است و لذا اهل منقل از آن گریزانند هر چند که این جماعت را هم برای شفا و نجات با آغوش باز می پذیرد. عرفان ما برای بیدار سازی وجدان است و نه تخدیر آن. عرفان ما، عرفان اشرافی و اهل فن نیست بلکه عرفان امیّ و اهل دل است و لذا جماعت اهل مدرسه و اهل عیاشی را ناخوشایند است. عرفان ما برخلاف عرفان بازار درویشی به درد توجیه و تقدیس مفاسد و حقارت نمی خورد بلکه بدبختی ها را می شکافد و نفس را کالبد شکافی می کند و موجب برون افکنی چرک و سیاهی باطن است. عرفان ما پهلوان پرور است و نه مفلس نواز. عرفان ما، عرفان ورد و فوت و خواب و خیال نیست بلکه عرفان عقل و معرفت است. عرفان ما خودشناسی بی انتهاست و نه خودفریبی. خودبراندازی نه خودپرستی. عرفان ما، عرفان عشق است و لذا فسق زدائی می کند و لذا قهار است و نه ملوس. عرفان ما، عرفان آسمانی ساختن زمین نیست بلکه زمینی نمودن آسمان است. عرفان ما، عرفان فرافکنی نیست بلکه عرفان درون افکنی جهان است. عرفان ما، عرفان گوشه گیری و انزوا نیست بلکه عرفان اجتماعی، خانوادگی، اقتصادی، سیاسی، علمی، فنی، پزشکی و در یک کلام عرفان رابطه است عرفان مدنی! عرفان ما مکتب اصالت معرفت است و لذا حتی خرافات را هم به عنوان یک واقعیت به قلمرو و ادراک وارد می کند. عرفان ما، افسانه پرستی نیست بلکه واقعیت پرستی است. عرفان ما تاریخی نیست بلکه زندگانی است و مدرن.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۳۷
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۳۷
پر واضح است که خود عرفان درمانگر بایستی انسانی مؤمن و سالک و ایثارگر باشد و خود نیز مستمراً در جهت اخلاص دین و معرفت جهاد کند و یک سالک راه خدا باشد که زندگیش را وقف علم و دین و مردم نماید و همچون یک پهلوان عمل کند. این علم و توفیق و کرامت الهی به مثابه اجری عظیم به مؤمنان عاشق خدمت به مردم و اعتلای معنویت می باشد. این علم به مثابه اتحادی عملی بین عشق و معرفت و ایمان است که سلامت و احیای تن و دل و روان و وجدان را توأمان مدنظر دارد. یک عرفان درمانگر خود بایستی عملًا و باطناً اسوه معرفت واخلاص و محبّت و ایثار باشد تا بتواند تن و دل و جان و روان و وجدان و اخلاق مردم را توأمان شفا بخشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۳۱
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۳۱
دزدان عرفان درمانی
« آنکه خواست عارف شود نشد » علی (ع). در انتقال عرفان درمانی و تلاش برای اشاعه حکمت توحیدی در زندگی عملی و جستجو برای یافتن مشتاقان این علم نو مواجه با کسانی شدیم که همچون دزدانی بودند که به کاه دان زدند و جز رسوائی و عداوت نصیبشان نشد. آنانکه پنداشتند معارف الهی همچون فوت و فن های دنیوی است که هر که آنرا بیابد می تواند به مقاصد شوم خود نائل آید و مردمان را بنده عظمت این معارف خود سازد و از دین و عرفان دزدیده شده خود دامی برای دنیائی شیطانی خود بسازد. بسیاری از آنها تا مدتها تظاهر به دین و معرفت و عفّت نمودند تا به گمان خود ما را بفریبند و اسرار کار ما را بربایند ما هم با نیک بینی آنها را پذیرفتیم .برخی از این دزدان از جماعت پزشکان ورشکسته مدرن بودند که به گمان خود به نزد ما آمدند تا به راز و رمز کار درمانی ما و جاذبه کلام ما در قلوب مردم آگاه شوند و آنگاه این فوت و فن را بدزدند و به احیای دکان ورشکسته پزشکی خود بپردازند و نیز هویت رسوا و مفتضح خود را با نقاب عرفان، بپوشانند و در پس پرده معارف عرفانی به فسق و فجور و غارت مردم مشغول شوند. ما نیز با توکل به خداوند مانع کارشان نشدیم و یاریشان دادیم تا شاید به خود آیند و از درب صدق و حق جوئی وارد شوند. برخی از دزدان مقادیری از آثار ما را دزدیدند دکانی برافراشتند و کوسی انالحق زدند و بساط ارشاد گستردند و کرامتهای تاتری نمودند. برخی دگر به تقلید روشهای درمانی ما پرداختند و برخی هم میمون وار به تبعیت از اطوار ما همّت کردند و … ولی همگی به سرعت رسوا شدند و لذا نهایتاً به انکار حقایق و معارف توحیدی و عرفان درمانی پرداختند و همچنین برای توجیه رسوائی و نفاق و دزدی ناکام خود، ما را متهم ساختند تا همتای خود ساخته باشند. برای همه آنها از درگاه حق طلب مغفرت می کنیم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۹
« آنکه خواست عارف شود نشد » علی (ع). در انتقال عرفان درمانی و تلاش برای اشاعه حکمت توحیدی در زندگی عملی و جستجو برای یافتن مشتاقان این علم نو مواجه با کسانی شدیم که همچون دزدانی بودند که به کاه دان زدند و جز رسوائی و عداوت نصیبشان نشد. آنانکه پنداشتند معارف الهی همچون فوت و فن های دنیوی است که هر که آنرا بیابد می تواند به مقاصد شوم خود نائل آید و مردمان را بنده عظمت این معارف خود سازد و از دین و عرفان دزدیده شده خود دامی برای دنیائی شیطانی خود بسازد. بسیاری از آنها تا مدتها تظاهر به دین و معرفت و عفّت نمودند تا به گمان خود ما را بفریبند و اسرار کار ما را بربایند ما هم با نیک بینی آنها را پذیرفتیم .برخی از این دزدان از جماعت پزشکان ورشکسته مدرن بودند که به گمان خود به نزد ما آمدند تا به راز و رمز کار درمانی ما و جاذبه کلام ما در قلوب مردم آگاه شوند و آنگاه این فوت و فن را بدزدند و به احیای دکان ورشکسته پزشکی خود بپردازند و نیز هویت رسوا و مفتضح خود را با نقاب عرفان، بپوشانند و در پس پرده معارف عرفانی به فسق و فجور و غارت مردم مشغول شوند. ما نیز با توکل به خداوند مانع کارشان نشدیم و یاریشان دادیم تا شاید به خود آیند و از درب صدق و حق جوئی وارد شوند. برخی از دزدان مقادیری از آثار ما را دزدیدند دکانی برافراشتند و کوسی انالحق زدند و بساط ارشاد گستردند و کرامتهای تاتری نمودند. برخی دگر به تقلید روشهای درمانی ما پرداختند و برخی هم میمون وار به تبعیت از اطوار ما همّت کردند و … ولی همگی به سرعت رسوا شدند و لذا نهایتاً به انکار حقایق و معارف توحیدی و عرفان درمانی پرداختند و همچنین برای توجیه رسوائی و نفاق و دزدی ناکام خود، ما را متهم ساختند تا همتای خود ساخته باشند. برای همه آنها از درگاه حق طلب مغفرت می کنیم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۹
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۴ ص ۱۹
جرجیس نبی و جرجیاس حكیم
در تاریخ ادیان با پیامبری به نام جرجیس روبرو می شویم که از فرط گمنامی مشهور است و آن جرجیس نبی می باشد که معروف به پیامبری است که احدی به او ایمان نیاورد. در روایات اسلامی نیز آمده است که او بارها به شقی ترین روش به دست قومش به قتل رسید و باز زنده شد و با اینحال احدی ایمان نیاورد. با اینکه سایر پیامبران هم اکثراً موجب ایمان چند نفری بیش نبودند ولی جرجیس با آنهمه کرامت باعث ایمان آوردن هیچکس نشد و از دنیا رفت. و به همین دلیل ضرب المثل شده است که: « از میان همه پیامبران به دنبال جرجیس نبی افتاده ای.» لذاا جرجیس ناکامترین پیامبران است و نومیدترین آنان. و امّا در تاریخ یونان باستان، معاصر سقراط حکیم صاحب کرامت می زیسته که جورجیاس نامیده می شود که گویی از اساتید سقراط بوده است. این حکیم صوفی را بانی فلسفه نیهیلیزم نیز می دانند که اصول مکتب اصالت عدم را بیان نموده و تا به امروز بیانی کاملتر از آن در این مکتب ارائه نشده است و آن دارای سه اصل متوالی و مشروط است: اولًا هیچ چیزی وجود ندارد. ثانیاً اگر هم چیزی وجود داشته باشد قابل شناخت نیست. و ثالثاً اگر هم قابل شناخت باشد قابل تعلیم به دیگران نیست. اصول نیهیلیزم جورجیاس به ترتیب به انکار وجود و انکار شناخت و نهایتاً انکار تعلیم و تربیت پرداخته است. به نظر ما این اصول بایستی به ترتیب معکوس باشد تا دارای منطق فلسفی باشد یعنی انکار تعلیم و تربیت و سپس انکار شناخت و نهایتاً انکار وجود. بیان منطقی این فلسفه بدینگونه است که چون هیچ شناختی قابل انتقال به دیگران نیست پس اصولًا شناخت نیست و چون شناختی ممکن نیست پس وجود هم محال است. زیرا وجود و معرفت امری واحد و متقابل است. فلسفه نیهیلیزم جورجیاس در ذاتش مکتب اصالت شناخت است که به عبث و عدم پرستی می انجامد که ذات فلسفی تصوّف می باشد و اساس عرفان است. زیرا عرفان و اصالت فنا عاقبت عاشقان معرفت و هدایت مردم است. آیا بین فلسفه نیهیلیزم جورجیاس حکیم و زندگی جرجیس نبی هیچ رابطه ای وجود ندارد؟ به نظر می رسد که چنین فلسفه ای فقط از زندگی چنان پیامبری قابل استخراج است. یعنی زندگی جرجیس نبی فقط می تواند بیانگر تجربی فلسفه نیهیلیزم جورجیاس باشد. آیا به راستی این دو نفر یکی نیستند؟ با توجه به یگانگی نام این دو که فقط در لفظ عبری و یونانی اندک تغییری نموده است. به هرحال این شباهت بیهوده و اتفاقی نمی تواند بود و برای اهل معرفت و تحقیق بس جای تأمل است. نکته آخر اینکه فلسفه نیهیلیزم جورجیاس کاملترین و قدیمی ترین بیان فلسفه وحدت وجود و مکتب اصالت فنا و تصوّف کامل است که بیانی کاملتر و منطقی تر و روشن تر از این در عرفان شرق و غرب جهان پدید نیامده است و فلسفه اشراق مطلق است در ساده ترین بیان.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۲۱۲
در تاریخ ادیان با پیامبری به نام جرجیس روبرو می شویم که از فرط گمنامی مشهور است و آن جرجیس نبی می باشد که معروف به پیامبری است که احدی به او ایمان نیاورد. در روایات اسلامی نیز آمده است که او بارها به شقی ترین روش به دست قومش به قتل رسید و باز زنده شد و با اینحال احدی ایمان نیاورد. با اینکه سایر پیامبران هم اکثراً موجب ایمان چند نفری بیش نبودند ولی جرجیس با آنهمه کرامت باعث ایمان آوردن هیچکس نشد و از دنیا رفت. و به همین دلیل ضرب المثل شده است که: « از میان همه پیامبران به دنبال جرجیس نبی افتاده ای.» لذاا جرجیس ناکامترین پیامبران است و نومیدترین آنان. و امّا در تاریخ یونان باستان، معاصر سقراط حکیم صاحب کرامت می زیسته که جورجیاس نامیده می شود که گویی از اساتید سقراط بوده است. این حکیم صوفی را بانی فلسفه نیهیلیزم نیز می دانند که اصول مکتب اصالت عدم را بیان نموده و تا به امروز بیانی کاملتر از آن در این مکتب ارائه نشده است و آن دارای سه اصل متوالی و مشروط است: اولًا هیچ چیزی وجود ندارد. ثانیاً اگر هم چیزی وجود داشته باشد قابل شناخت نیست. و ثالثاً اگر هم قابل شناخت باشد قابل تعلیم به دیگران نیست. اصول نیهیلیزم جورجیاس به ترتیب به انکار وجود و انکار شناخت و نهایتاً انکار تعلیم و تربیت پرداخته است. به نظر ما این اصول بایستی به ترتیب معکوس باشد تا دارای منطق فلسفی باشد یعنی انکار تعلیم و تربیت و سپس انکار شناخت و نهایتاً انکار وجود. بیان منطقی این فلسفه بدینگونه است که چون هیچ شناختی قابل انتقال به دیگران نیست پس اصولًا شناخت نیست و چون شناختی ممکن نیست پس وجود هم محال است. زیرا وجود و معرفت امری واحد و متقابل است. فلسفه نیهیلیزم جورجیاس در ذاتش مکتب اصالت شناخت است که به عبث و عدم پرستی می انجامد که ذات فلسفی تصوّف می باشد و اساس عرفان است. زیرا عرفان و اصالت فنا عاقبت عاشقان معرفت و هدایت مردم است. آیا بین فلسفه نیهیلیزم جورجیاس حکیم و زندگی جرجیس نبی هیچ رابطه ای وجود ندارد؟ به نظر می رسد که چنین فلسفه ای فقط از زندگی چنان پیامبری قابل استخراج است. یعنی زندگی جرجیس نبی فقط می تواند بیانگر تجربی فلسفه نیهیلیزم جورجیاس باشد. آیا به راستی این دو نفر یکی نیستند؟ با توجه به یگانگی نام این دو که فقط در لفظ عبری و یونانی اندک تغییری نموده است. به هرحال این شباهت بیهوده و اتفاقی نمی تواند بود و برای اهل معرفت و تحقیق بس جای تأمل است. نکته آخر اینکه فلسفه نیهیلیزم جورجیاس کاملترین و قدیمی ترین بیان فلسفه وحدت وجود و مکتب اصالت فنا و تصوّف کامل است که بیانی کاملتر و منطقی تر و روشن تر از این در عرفان شرق و غرب جهان پدید نیامده است و فلسفه اشراق مطلق است در ساده ترین بیان.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۲۱۲
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۲۱۲
روانكاوی ابن ملجم
«از من تقلید نکنید که کافر می شوید». علی (ع). روانکاوی ابن ملجم در حقیقت روانکاوی نوع کثیری از هویّت بشر در قلمرو تقلید نسبت به یک مرجع دینی است به خصوص که این مرج اسوه محبت و شفاعت باشد. علی (ع) در حقیقت به مثابه پدر خوانده ابن ملجم بود که محبت را در حق او به کمال رسانید. بخل و احساس حقارت این فرزند ناخلف در قبال مهر علی (ع) وی را به تقلیدی جنون آسا نسبت به آن حضرت کشانید تا بتواند با وی برابری کند. همانطور که اراده به برابری ذاتا بر خاسته از کفر و سلطه و بخل بشر است که مولّد تقلیدی کور کورانه می شود و موجب تناسخ شخصیت مقلّد می گردد تا آنجا که خود را با مرجع و مراد و امامش عوضی می گیرد و همه کفر و جهل و فساد نفس خود را در او می بیند و محبت و کرامت و حق او را هم از خود می پندارد این عاقبت تقلید است که اساس نفاق در مذهب تاریخ بوده است. مردان حق نظر بر قلوب و ذات مردم می کنند و الوهیّت وجودشان را مخاطب می سازند و این همان قلمرو کرامت و شفاعت و معجزه روحانی این مردان خدا در وجود دیگران می باشد. و اینهمه در یک کلام بر خاسته از قدرت عشق بی قید و شرط این انسانها نسبت به خلایق و خاصّه مستضعفترین آنهاست. و ابن ملجم یک یتیم بی خانمان بود که به واسطه علی (ع) به بی نیازی و قدرت و هویّت رسید ولی به جای اطاعت و ارادت بی قید و شرط به تقلید بخیلانه پرداخت تا به مقام علی (ع) برسد البته نه مقام معنوی که مقام اجتماعی آن حضرت. زیرا عشق به معنویت موجب بخل و عداوت و تقلید نمی شود بلکه عشق به قدرت است که چنین جنونی را پدید می آورد. آدمی هرگز از تقلید به مقام مرجع خود نمی رسد بلکه از طریق ارادت و اطاعت چنین می شود. از همان آغاز جوانی چنین بخل و تقلیدی در ابن ملجم بارز شد و مورد اخطار و تنذیر پیامبر
اسلام و علی (ع) قرار گرفت. حتی به روایتی رسول اکرم (ره) به او گفت که اگر دست از این راه و روش بر ندارد قاتل امامش خواهد شد. ولی ابن ملجم توبه نکرد و فقط پیچیده تر شد تا اینکه کارش در این مالیخولیا به آنجا رسید که امامش را کافر و ملحد و خارجی نامید و خود را امام و ناجی مسلمین پنداشت و دست به کار قتل علی (ع) شد آنگونه که می دانیم. همه اهل تقلید دیوانه اند و اگر بتوانند امام کُش هستند. نکته بسیار دقیق و سرنوشت ساز در امر دین همانا تفاوت اطاعت و تقلید است. بسیاری اطاعت را تقلید می پندارند. در حالیکه خداوند در قرآن کریم مؤمنان را حتی دعوت به تقلید از قرآن نکرده است بلکه امر به اطاعت از رسول و امامان زنده نموده است. قرآن فقط برای مطالعه و تفکر است و نه برداشت نسخه های خوشبختی برای سعادت دین و دنیا. ولی همه منافقان (کافران پنهان) به راه تقلید خود سرانه می روند. و تقلید نه تنها عملی میمون وار است بلکه واکنشی خصمانه است که در لباس دوستی پنهان گشته است. تشیّع راه تقلید از سنّت رسول و یا آداب امام نیست بلکه اطاعت از امر مرج دینی است. زیرا راه دین، راه تقواست یعنی راه فائق آمدن بر منیّت و اراده شخصی است که همان ابلیس نفس می باشد. بنابراین تقلید خود سرانه از قرآن یا رسول و امامی همان خود پرستی و کفر است که لباس دینی بر تن کرده است و این همان راه نفاق است که خداوند آنرا پست ترین راهها نامیده و پیروان این راه و روش را از اهالی درک اسفل السافلین خوانده است. نفاق که بزرگترین دشمن دین می باشد محصول این راه و روش است و ابن ملجم اسوه تاریخی آن می باشد. همه امامان به دست این افراد شهید شده اند. یادمان باشد که یهودا یکی از حواریّون مسیح یک ابن ملجم دیگر بود که مسیح را به چند سکه فروخت. این عاقبت ریاست طلبی دینی و اراده به قدرت تحت عنوان دین و معرفت می باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۶۴
«از من تقلید نکنید که کافر می شوید». علی (ع). روانکاوی ابن ملجم در حقیقت روانکاوی نوع کثیری از هویّت بشر در قلمرو تقلید نسبت به یک مرجع دینی است به خصوص که این مرج اسوه محبت و شفاعت باشد. علی (ع) در حقیقت به مثابه پدر خوانده ابن ملجم بود که محبت را در حق او به کمال رسانید. بخل و احساس حقارت این فرزند ناخلف در قبال مهر علی (ع) وی را به تقلیدی جنون آسا نسبت به آن حضرت کشانید تا بتواند با وی برابری کند. همانطور که اراده به برابری ذاتا بر خاسته از کفر و سلطه و بخل بشر است که مولّد تقلیدی کور کورانه می شود و موجب تناسخ شخصیت مقلّد می گردد تا آنجا که خود را با مرجع و مراد و امامش عوضی می گیرد و همه کفر و جهل و فساد نفس خود را در او می بیند و محبت و کرامت و حق او را هم از خود می پندارد این عاقبت تقلید است که اساس نفاق در مذهب تاریخ بوده است. مردان حق نظر بر قلوب و ذات مردم می کنند و الوهیّت وجودشان را مخاطب می سازند و این همان قلمرو کرامت و شفاعت و معجزه روحانی این مردان خدا در وجود دیگران می باشد. و اینهمه در یک کلام بر خاسته از قدرت عشق بی قید و شرط این انسانها نسبت به خلایق و خاصّه مستضعفترین آنهاست. و ابن ملجم یک یتیم بی خانمان بود که به واسطه علی (ع) به بی نیازی و قدرت و هویّت رسید ولی به جای اطاعت و ارادت بی قید و شرط به تقلید بخیلانه پرداخت تا به مقام علی (ع) برسد البته نه مقام معنوی که مقام اجتماعی آن حضرت. زیرا عشق به معنویت موجب بخل و عداوت و تقلید نمی شود بلکه عشق به قدرت است که چنین جنونی را پدید می آورد. آدمی هرگز از تقلید به مقام مرجع خود نمی رسد بلکه از طریق ارادت و اطاعت چنین می شود. از همان آغاز جوانی چنین بخل و تقلیدی در ابن ملجم بارز شد و مورد اخطار و تنذیر پیامبر
اسلام و علی (ع) قرار گرفت. حتی به روایتی رسول اکرم (ره) به او گفت که اگر دست از این راه و روش بر ندارد قاتل امامش خواهد شد. ولی ابن ملجم توبه نکرد و فقط پیچیده تر شد تا اینکه کارش در این مالیخولیا به آنجا رسید که امامش را کافر و ملحد و خارجی نامید و خود را امام و ناجی مسلمین پنداشت و دست به کار قتل علی (ع) شد آنگونه که می دانیم. همه اهل تقلید دیوانه اند و اگر بتوانند امام کُش هستند. نکته بسیار دقیق و سرنوشت ساز در امر دین همانا تفاوت اطاعت و تقلید است. بسیاری اطاعت را تقلید می پندارند. در حالیکه خداوند در قرآن کریم مؤمنان را حتی دعوت به تقلید از قرآن نکرده است بلکه امر به اطاعت از رسول و امامان زنده نموده است. قرآن فقط برای مطالعه و تفکر است و نه برداشت نسخه های خوشبختی برای سعادت دین و دنیا. ولی همه منافقان (کافران پنهان) به راه تقلید خود سرانه می روند. و تقلید نه تنها عملی میمون وار است بلکه واکنشی خصمانه است که در لباس دوستی پنهان گشته است. تشیّع راه تقلید از سنّت رسول و یا آداب امام نیست بلکه اطاعت از امر مرج دینی است. زیرا راه دین، راه تقواست یعنی راه فائق آمدن بر منیّت و اراده شخصی است که همان ابلیس نفس می باشد. بنابراین تقلید خود سرانه از قرآن یا رسول و امامی همان خود پرستی و کفر است که لباس دینی بر تن کرده است و این همان راه نفاق است که خداوند آنرا پست ترین راهها نامیده و پیروان این راه و روش را از اهالی درک اسفل السافلین خوانده است. نفاق که بزرگترین دشمن دین می باشد محصول این راه و روش است و ابن ملجم اسوه تاریخی آن می باشد. همه امامان به دست این افراد شهید شده اند. یادمان باشد که یهودا یکی از حواریّون مسیح یک ابن ملجم دیگر بود که مسیح را به چند سکه فروخت. این عاقبت ریاست طلبی دینی و اراده به قدرت تحت عنوان دین و معرفت می باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۶۴
اسلام و علی (ع) قرار گرفت. حتی به روایتی رسول اکرم (ره) به او گفت که اگر دست از این راه و روش بر ندارد قاتل امامش خواهد شد. ولی ابن ملجم توبه نکرد و فقط پیچیده تر شد تا اینکه کارش در این مالیخولیا به آنجا رسید که امامش را کافر و ملحد و خارجی نامید و خود را امام و ناجی مسلمین پنداشت و دست به کار قتل علی (ع) شد آنگونه که می دانیم. همه اهل تقلید دیوانه اند و اگر بتوانند امام کُش هستند. نکته بسیار دقیق و سرنوشت ساز در امر دین همانا تفاوت اطاعت و تقلید است. بسیاری اطاعت را تقلید می پندارند. در حالیکه خداوند در قرآن کریم مؤمنان را حتی دعوت به تقلید از قرآن نکرده است بلکه امر به اطاعت از رسول و امامان زنده نموده است. قرآن فقط برای مطالعه و تفکر است و نه برداشت نسخه های خوشبختی برای سعادت دین و دنیا. ولی همه منافقان (کافران پنهان) به راه تقلید خود سرانه می روند. و تقلید نه تنها عملی میمون وار است بلکه واکنشی خصمانه است که در لباس دوستی پنهان گشته است. تشیّع راه تقلید از سنّت رسول و یا آداب امام نیست بلکه اطاعت از امر مرج دینی است. زیرا راه دین، راه تقواست یعنی راه فائق آمدن بر منیّت و اراده شخصی است که همان ابلیس نفس می باشد. بنابراین تقلید خود سرانه از قرآن یا رسول و امامی همان خود پرستی و کفر است که لباس دینی بر تن کرده است و این همان راه نفاق است که خداوند آنرا پست ترین راهها نامیده و پیروان این راه و روش را از اهالی درک اسفل السافلین خوانده است. نفاق که بزرگترین دشمن دین می باشد محصول این راه و روش است و ابن ملجم اسوه تاریخی آن می باشد. همه امامان به دست این افراد شهید شده اند. یادمان باشد که یهودا یکی از حواریّون مسیح یک ابن ملجم دیگر بود که مسیح را به چند سکه فروخت. این عاقبت ریاست طلبی دینی و اراده به قدرت تحت عنوان دین و معرفت می باشد.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۶۴
فلسفه دعا و ادعا
ادعای هر کسی در حقیقت همان دعای او به درگاه خداست منتهی به صدای بلند و با منطقی دگر. مومن دعا می کند و کافر هم ادعا. ادعا همانطور که از لغتش پیداست صفت تفصیلی دعاست و پیشی گرفتن از دعاست و پیشاپیش دعای خود را ادعا کردن است قبل از اجابت دعا. این نوعی زرنگی به درگاه خدا هم هست که خیلی هم بد نیست و گاه خیلی هم خوبست و خداوند خیلی سریعتر اجابت می کند. گویی نوعی خدا را در عمل انجام شده قرار دادن است. منتهی خوشا به حال کسی که ادعاهای بزرگ و انسانی کند. ادعا و دعا هر چه که بزرگتر باشد به درگاه خدا مقبولتر است. خداوند از خواسته های حقیر بدش می آید زیرا به نوعی تحقیر کردن رحمت و کرامت اوست. دعای کوچک کمتر اجابت می شود. و اما چه بسا آدمی ادعایی می کند از روی هوس یا جنون ولی بناگاه خود را بر آستانه تحقق آن می یابد و می گریزد. بنده شخصاً به کرات با چنین وقایعی روبرو بوده ام که چگونه آدمها می گریزند. و این امتحان دعاها و ادعاهای بشر است. خداوند می فرماید که هر که ادعایی کند امتحانش می کند تا معلوم شود که آیا واقعاً راست می گوید و می خواهد یا نه. راز تحقق هر دعا و ادعایی چیزی جز شدت و عمق و جدیت در آن خواهش نیست هر که به راستی و قلباً هر چه را بخواهد همان می شود و در این امر هیچ تردیدی نیست و سخن پیامبر اکرم راست است که مومنان اگر بخواهند کوه را جابجا می کنند. منظور از مومن یعنی کسی که به خواسته خود باور قلبی دارد و قلباً اراده می کند. آدمی دارای روح خداست یعنی دارای قدرت کون فیکون است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۲۹
ادعای هر کسی در حقیقت همان دعای او به درگاه خداست منتهی به صدای بلند و با منطقی دگر. مومن دعا می کند و کافر هم ادعا. ادعا همانطور که از لغتش پیداست صفت تفصیلی دعاست و پیشی گرفتن از دعاست و پیشاپیش دعای خود را ادعا کردن است قبل از اجابت دعا. این نوعی زرنگی به درگاه خدا هم هست که خیلی هم بد نیست و گاه خیلی هم خوبست و خداوند خیلی سریعتر اجابت می کند. گویی نوعی خدا را در عمل انجام شده قرار دادن است. منتهی خوشا به حال کسی که ادعاهای بزرگ و انسانی کند. ادعا و دعا هر چه که بزرگتر باشد به درگاه خدا مقبولتر است. خداوند از خواسته های حقیر بدش می آید زیرا به نوعی تحقیر کردن رحمت و کرامت اوست. دعای کوچک کمتر اجابت می شود. و اما چه بسا آدمی ادعایی می کند از روی هوس یا جنون ولی بناگاه خود را بر آستانه تحقق آن می یابد و می گریزد. بنده شخصاً به کرات با چنین وقایعی روبرو بوده ام که چگونه آدمها می گریزند. و این امتحان دعاها و ادعاهای بشر است. خداوند می فرماید که هر که ادعایی کند امتحانش می کند تا معلوم شود که آیا واقعاً راست می گوید و می خواهد یا نه. راز تحقق هر دعا و ادعایی چیزی جز شدت و عمق و جدیت در آن خواهش نیست هر که به راستی و قلباً هر چه را بخواهد همان می شود و در این امر هیچ تردیدی نیست و سخن پیامبر اکرم راست است که مومنان اگر بخواهند کوه را جابجا می کنند. منظور از مومن یعنی کسی که به خواسته خود باور قلبی دارد و قلباً اراده می کند. آدمی دارای روح خداست یعنی دارای قدرت کون فیکون است.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۲۹
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۱۲۹
چه نباید کرد؟
بایستی تا حد امکان از تکنولوژی و فرآورده هایش پرهیز نمود. بایستی تا حد امکان از جهان دانش و صنعت پزشکی فاصله گرفت. بایستی رسانه ها را باور نکرد و تبعیت ننمود. بایستی تا حد امکان از بانک و بیمه دوری نمود. بایستی از ریاکاری در دین توبه کرد. بایستی از فاسقان برید و با پاکان دوستی نمود. بایستی قناعت و ساده زیستی پیشه کرد. بایستی تلویزیون را چشم شیطان دانست و کورر کرد. بایستی چشم و گوش را بر وعده های دانش و فن و تمدن بست. بایستی راه و روشهای خودشناسی و خودکفایی و خوددرمانی را جستجو نمود. بایستی عقل خویش را باور کرد و بارور نمود. بایستی از خداوند جز ایمان و معرفت نخواست.
بایستی با مؤمنان بیعت نمود و در انتظار ظهور ناجی ماند. بایستی شدیداً از دین فروشان و تاجران معجزه و کرامت برحذر بود. بایستی شدیداً از داروهای مسکن اعصاب و روان دوری نمود. بایستی از سه شیطان مشهور به عشق و آزادی و برابری پرهیز کرد. بایستی هر چه بیشتر از صنعت و فرآورده های صنعتی دوری کرد و به طبیعت و فرآورده های طبیعی روی نمود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۴۴
بنابراین ختم نبوّت به معنای پایان یافتگی وحی و کرامت الهی در بشر نیست و بلکه اتفاقاً در آخرالزمان دهها و صدها تن از اولیای الهی بر روی زمین زندگی می کنند که دارای کرامات و الهاماتی بمراتب برتر از انبیای سابق می باشند ولی امر به تقیّه مانع بروز و بیان این معجزات می باشد. ختم نبوّت بدان معناست که در قلمرو شریعت و احکام عملی دین کسی قادر نیست فراتر از دین محمد باشد زیرا دین محمد کمال دین است و شریعت او نیز شریعت آخرالزمان است و هیچکس حقّ دخل و تصرّف در اصول و محکمات و ارکان اخلاقی دین او را ندارد و در غیر اینصورت واقعاً مرتد است و خود را رسوا می سازد. ختم نبوّت بمعنای عرصه امامت و ولایت وجودی در قلمرو عرفان است و اینست که دین اسلام جز امامت هیچ اصل و اساس دیگری ندارد. و امامت در عرصه غیبت امام زمان همان امر اطاعت از مؤمنین و عارفان می باشد و بیانگر رابطه مراد و مرید در عرفان اسلامی است. و امروزه جز این دین و هدایتی نیست.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۳۵
* کافری به عارفی رسید و کرامتها دید. سپس از وی خواسته شد تا بخدا ایمان آورد. کافر گفت: تا خدا را نبینم ایمان نمی آورم. عارف گفت: آیا مرا که می بینی ایمان آورده ای؟ گفت: صد الّبته! عارف گفت: پس به ایمان من ایمان بیاور اگر راست می گوئی. کافر گفت: فعلًا کار دارم بعداً درباره اش فکر می کنم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۳۱
بایستی تا حد امکان از تکنولوژی و فرآورده هایش پرهیز نمود. بایستی تا حد امکان از جهان دانش و صنعت پزشکی فاصله گرفت. بایستی رسانه ها را باور نکرد و تبعیت ننمود. بایستی تا حد امکان از بانک و بیمه دوری نمود. بایستی از ریاکاری در دین توبه کرد. بایستی از فاسقان برید و با پاکان دوستی نمود. بایستی قناعت و ساده زیستی پیشه کرد. بایستی تلویزیون را چشم شیطان دانست و کورر کرد. بایستی چشم و گوش را بر وعده های دانش و فن و تمدن بست. بایستی راه و روشهای خودشناسی و خودکفایی و خوددرمانی را جستجو نمود. بایستی عقل خویش را باور کرد و بارور نمود. بایستی از خداوند جز ایمان و معرفت نخواست.
بایستی با مؤمنان بیعت نمود و در انتظار ظهور ناجی ماند. بایستی شدیداً از دین فروشان و تاجران معجزه و کرامت برحذر بود. بایستی شدیداً از داروهای مسکن اعصاب و روان دوری نمود. بایستی از سه شیطان مشهور به عشق و آزادی و برابری پرهیز کرد. بایستی هر چه بیشتر از صنعت و فرآورده های صنعتی دوری کرد و به طبیعت و فرآورده های طبیعی روی نمود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۴۴
بایستی با مؤمنان بیعت نمود و در انتظار ظهور ناجی ماند. بایستی شدیداً از دین فروشان و تاجران معجزه و کرامت برحذر بود. بایستی شدیداً از داروهای مسکن اعصاب و روان دوری نمود. بایستی از سه شیطان مشهور به عشق و آزادی و برابری پرهیز کرد. بایستی هر چه بیشتر از صنعت و فرآورده های صنعتی دوری کرد و به طبیعت و فرآورده های طبیعی روی نمود.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۳ ص ۴۴
بنابراین ختم نبوّت به معنای پایان یافتگی وحی و کرامت الهی در بشر نیست و بلکه اتفاقاً در آخرالزمان دهها و صدها تن از اولیای الهی بر روی زمین زندگی می کنند که دارای کرامات و الهاماتی بمراتب برتر از انبیای سابق می باشند ولی امر به تقیّه مانع بروز و بیان این معجزات می باشد. ختم نبوّت بدان معناست که در قلمرو شریعت و احکام عملی دین کسی قادر نیست فراتر از دین محمد باشد زیرا دین محمد کمال دین است و شریعت او نیز شریعت آخرالزمان است و هیچکس حقّ دخل و تصرّف در اصول و محکمات و ارکان اخلاقی دین او را ندارد و در غیر اینصورت واقعاً مرتد است و خود را رسوا می سازد. ختم نبوّت بمعنای عرصه امامت و ولایت وجودی در قلمرو عرفان است و اینست که دین اسلام جز امامت هیچ اصل و اساس دیگری ندارد. و امامت در عرصه غیبت امام زمان همان امر اطاعت از مؤمنین و عارفان می باشد و بیانگر رابطه مراد و مرید در عرفان اسلامی است. و امروزه جز این دین و هدایتی نیست.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۳۵
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۳۵
* کافری به عارفی رسید و کرامتها دید. سپس از وی خواسته شد تا بخدا ایمان آورد. کافر گفت: تا خدا را نبینم ایمان نمی آورم. عارف گفت: آیا مرا که می بینی ایمان آورده ای؟ گفت: صد الّبته! عارف گفت: پس به ایمان من ایمان بیاور اگر راست می گوئی. کافر گفت: فعلًا کار دارم بعداً درباره اش فکر می کنم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۳۱
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۳۱
دل امام (سفینه نجات)
گویند که هیکل امام کرسی خداوند است و دلش هم عرش اوست. و اما دل امام چگونه است. ادعیه امامان شیعه بهترین درب ورود به آسمان دل آنهاست. همانقدر که می توان به عقل ناقص دریافت دل امام یعنی عرش خدا بر دریای خون و طوفان اندوه شناور است و هر که توانست شریک این درد و حزن بی انتها باشد براستی مؤمن و شیعه و مرید است نه صرفاً مصرف کننده شفاعت و کرامت وجودی آنان. هدایت شیعیان در کشتی ای است که بر این دریا در سفر است و این همان سفینه نجات است. امامان تاجران و سوداگران بهشت نیستند برخلاف پندار عامّه شیعیان. اینان خود فرا رفته از بهشت هستند و مریدی که در سودای بهشت است به خطا رفته و عاقبت امام کش است. آنچه که جان مرید را شستشو می دهد و اندیشه اش را لاروبی می کند و دلش را از دنیا میکند یک قطره از خون دل امام است. و آنکه به این دل اتصال یابد متصل به عرش خداست و جاری در خون عشق است. آنچه که عیش و فسق و بازی دنیا را در وجود مرید می کشد یک قطره از اندوه دل مراد است. و آنکه از این حزن سهمی نمی خواهد به هزار سال اطاعت هم ره بجائی نمی برد. عاشقان عشق امام به بهشت می روند و نه عاشقان بهشت. و آنکه چنین دلی ندارد نیز امام نیست. امام مرثیه هستی است از فرط خود خلایق. امام سپر بلای خدا از خلق است و سپر جفای خلق از خدا.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۰۹
گویند که هیکل امام کرسی خداوند است و دلش هم عرش اوست. و اما دل امام چگونه است. ادعیه امامان شیعه بهترین درب ورود به آسمان دل آنهاست. همانقدر که می توان به عقل ناقص دریافت دل امام یعنی عرش خدا بر دریای خون و طوفان اندوه شناور است و هر که توانست شریک این درد و حزن بی انتها باشد براستی مؤمن و شیعه و مرید است نه صرفاً مصرف کننده شفاعت و کرامت وجودی آنان. هدایت شیعیان در کشتی ای است که بر این دریا در سفر است و این همان سفینه نجات است. امامان تاجران و سوداگران بهشت نیستند برخلاف پندار عامّه شیعیان. اینان خود فرا رفته از بهشت هستند و مریدی که در سودای بهشت است به خطا رفته و عاقبت امام کش است. آنچه که جان مرید را شستشو می دهد و اندیشه اش را لاروبی می کند و دلش را از دنیا میکند یک قطره از خون دل امام است. و آنکه به این دل اتصال یابد متصل به عرش خداست و جاری در خون عشق است. آنچه که عیش و فسق و بازی دنیا را در وجود مرید می کشد یک قطره از اندوه دل مراد است. و آنکه از این حزن سهمی نمی خواهد به هزار سال اطاعت هم ره بجائی نمی برد. عاشقان عشق امام به بهشت می روند و نه عاشقان بهشت. و آنکه چنین دلی ندارد نیز امام نیست. امام مرثیه هستی است از فرط خود خلایق. امام سپر بلای خدا از خلق است و سپر جفای خلق از خدا.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۰۹
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۲۰۹
چه کسی می تواند مرید باشد؟
کسی که عمری را با تمام هوش و امکانات وجودیش صرف تقوا و تحقّق صفات انسانی و دینی در خود نموده بدون شک بالاخره به یقین باور می کند که بخودی خود قادر نیست حتی یکی از خصائل نیکوی معنوی و اخلاقی را در نفس خود بکارد و به بار آورد و بلکه تمام تلاشهایش وی را مبدّل به انسانی دوگانه و ریاکار ساخته است. فقط چنین کسی در عطش یافتن کسی است که وی را در این امر یاری دهد و لذا در نزد هر کسی که اندک آرامش قلبی و صدق و وفا و معرفت بیابد تا ابد رهایش نمی کند و با دل و جان مریدش می شود و او را امام خود می سازد. حتی اگر هیچ کرامت و علامتی از امامان را نداشته باشد. زیرا بزرگترین کرامت و علامت یک امام در هر درجه ای آن است که به دیگران این قدرت قلبی و توانائی عملی را میدهد که اگر بخواهند بتوانند انسانی مؤمن و صدیق و پاک و شریف باشند و نه موجودی متظاهر و دوگانه و منافق. «آنان که تقوا پیشه نمودند و در این راه جهاد کردند و صبور ماندند خداوند بر آنان منّت نهاده و رسول امام یا شاهدی رابرای هدایتشان به سویشان فرستاد … »قرآن – شاید این تنها امر و موردی باشد که خداوند بر بنده ای منّت نهاده است پس واضح است که چه امر عظیم و لطف کبیری است داشتن یک امام یا پیر هدایت. فقط چنین کسانی برای درک و تشخیص امام نیازی به هیچ علامت و آدرس و معجزه ندارند و فریب هیچ دجّالی را هم نمی خورند. اینست شرایط رسیدن به امام و نجات و رستگاری: اراده به انسان بودن و تلاش لازم برای این اراده!
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۹۹
کسی که عمری را با تمام هوش و امکانات وجودیش صرف تقوا و تحقّق صفات انسانی و دینی در خود نموده بدون شک بالاخره به یقین باور می کند که بخودی خود قادر نیست حتی یکی از خصائل نیکوی معنوی و اخلاقی را در نفس خود بکارد و به بار آورد و بلکه تمام تلاشهایش وی را مبدّل به انسانی دوگانه و ریاکار ساخته است. فقط چنین کسی در عطش یافتن کسی است که وی را در این امر یاری دهد و لذا در نزد هر کسی که اندک آرامش قلبی و صدق و وفا و معرفت بیابد تا ابد رهایش نمی کند و با دل و جان مریدش می شود و او را امام خود می سازد. حتی اگر هیچ کرامت و علامتی از امامان را نداشته باشد. زیرا بزرگترین کرامت و علامت یک امام در هر درجه ای آن است که به دیگران این قدرت قلبی و توانائی عملی را میدهد که اگر بخواهند بتوانند انسانی مؤمن و صدیق و پاک و شریف باشند و نه موجودی متظاهر و دوگانه و منافق. «آنان که تقوا پیشه نمودند و در این راه جهاد کردند و صبور ماندند خداوند بر آنان منّت نهاده و رسول امام یا شاهدی رابرای هدایتشان به سویشان فرستاد … »قرآن – شاید این تنها امر و موردی باشد که خداوند بر بنده ای منّت نهاده است پس واضح است که چه امر عظیم و لطف کبیری است داشتن یک امام یا پیر هدایت. فقط چنین کسانی برای درک و تشخیص امام نیازی به هیچ علامت و آدرس و معجزه ندارند و فریب هیچ دجّالی را هم نمی خورند. اینست شرایط رسیدن به امام و نجات و رستگاری: اراده به انسان بودن و تلاش لازم برای این اراده!
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۹۹
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۹۹
ایمان بی امام ممکن نیست
ایمان به معنای باور قلبی به خدا و رسولان او و ارزشهای معنوی است. آدمی بدون دیدن حجّت عینی از دین به باوری قلبی نمی رسد. هزار سال تعلیم دینی و پژوهش نظری درباره دین هم منجر به ایمان نمی شود. آدمی تا نور خدا و سیمای تقوا و کرامت انسانی را در شخصی به چشم نبیند و با محسوسات دریافت نکند ایمان نمی آورد. تازه از میان همانهائی هم که می بینند فقط انگشت شماری تصدیق می کنند و مابقی مشاهدات خود را طلسم و چشم بندی می خوانند. بنابراین ایمان در معنای حقیقی کلمه بدون وجود امامی زنده ممکن نیست. ایمان به لحاظ نظری تصدیق ارزشهای دینی به عنوان راه عملی زندگی و بلکه بعنوان آسانترین و ممکن ترین راه سعادت است. و چنین تصدیقی جز با مشاهده کسی که خود اسوه عینی و عملی ارزشهای دینی و فضیلتهای اخلاقی باشد ممکن نیست: اسوه آرامش، پاکدامنی، رضا، محبّت، صبر، قناعت، توکل و عزّت نفس و کرامتِ وجودی که نصیب دیگران می نماید. امام بمعنی حجّت این ادعا که: صدق و شرف و قناعت و رستگاری و سعادت ممکن است و خدا کافیست. امام با تمام وجودش اثبات کننده حضور خدا می باشد و کفایت او برای مؤمنان. و ایمان حاصل درک و تصدیق و اطاعت چنین کسی است در درجات. بنابراین هر مؤمنی به درجه ای یک امام در روابط اجتماعی خویش است و حجّتی بر مردمان.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۸۵
ایمان به معنای باور قلبی به خدا و رسولان او و ارزشهای معنوی است. آدمی بدون دیدن حجّت عینی از دین به باوری قلبی نمی رسد. هزار سال تعلیم دینی و پژوهش نظری درباره دین هم منجر به ایمان نمی شود. آدمی تا نور خدا و سیمای تقوا و کرامت انسانی را در شخصی به چشم نبیند و با محسوسات دریافت نکند ایمان نمی آورد. تازه از میان همانهائی هم که می بینند فقط انگشت شماری تصدیق می کنند و مابقی مشاهدات خود را طلسم و چشم بندی می خوانند. بنابراین ایمان در معنای حقیقی کلمه بدون وجود امامی زنده ممکن نیست. ایمان به لحاظ نظری تصدیق ارزشهای دینی به عنوان راه عملی زندگی و بلکه بعنوان آسانترین و ممکن ترین راه سعادت است. و چنین تصدیقی جز با مشاهده کسی که خود اسوه عینی و عملی ارزشهای دینی و فضیلتهای اخلاقی باشد ممکن نیست: اسوه آرامش، پاکدامنی، رضا، محبّت، صبر، قناعت، توکل و عزّت نفس و کرامتِ وجودی که نصیب دیگران می نماید. امام بمعنی حجّت این ادعا که: صدق و شرف و قناعت و رستگاری و سعادت ممکن است و خدا کافیست. امام با تمام وجودش اثبات کننده حضور خدا می باشد و کفایت او برای مؤمنان. و ایمان حاصل درک و تصدیق و اطاعت چنین کسی است در درجات. بنابراین هر مؤمنی به درجه ای یک امام در روابط اجتماعی خویش است و حجّتی بر مردمان.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۸۵
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۸۵
یک دعا
پروردگارا که مرا از عدم آفریدی و هر چه دارم از توست. پس چرا نظری بمن نمی کنی؟ آیا لایق نظرت نیستم؟ اگر چنین است آیا خلقت تو در من ناقص است و نظرت را تأمین نمی کند؟ پرودرگارا چرا بمن رحم نمی کنی؟ آیا گناهانم بیشتر از رحمت توست؟ پروردگارا چرا مرا نمی بخشی؟ آیا خطاهایم برتر از بخشش توست؟ پروردگارا چرا بمن لطف نمی کنی؟ آیا شقاوت من فزون از لطافت توست؟ پرودرگارا چرا مرا از ورطه نابودی نمی رهانی؟ آیا عدم من قوی تر از وجود توست؟ پروردگارا چرا پاکم نمی کنی؟ آیا ناپاکی و پلیدی من قدرتمندتر از قداست توست؟ پروردگارا چرا در بهشت خود راهم نمی دهی؟ آیا دردهای من لایق بهشت تو نیست؟ آیا به اندازۀ کافی درد وعذاب نکشیده ام که دلت به رحم آید؟ پس چرا مرا آفریدی که لایق رحمت و لطف و کرامت و محبت تو نیستم؟ چرا چیزی آفریدی که لایق تو نباشد؟ اگر لایق تو نیستم و از آفرینش من نادمی پس مرا نابود کن چنانکه هرگز مرا نیافریده ای و ننگ وجودم را از درگاهت پاک نما و از شرم آسوده شو! آمین.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۵۲
پروردگارا که مرا از عدم آفریدی و هر چه دارم از توست. پس چرا نظری بمن نمی کنی؟ آیا لایق نظرت نیستم؟ اگر چنین است آیا خلقت تو در من ناقص است و نظرت را تأمین نمی کند؟ پرودرگارا چرا بمن رحم نمی کنی؟ آیا گناهانم بیشتر از رحمت توست؟ پروردگارا چرا مرا نمی بخشی؟ آیا خطاهایم برتر از بخشش توست؟ پروردگارا چرا بمن لطف نمی کنی؟ آیا شقاوت من فزون از لطافت توست؟ پرودرگارا چرا مرا از ورطه نابودی نمی رهانی؟ آیا عدم من قوی تر از وجود توست؟ پروردگارا چرا پاکم نمی کنی؟ آیا ناپاکی و پلیدی من قدرتمندتر از قداست توست؟ پروردگارا چرا در بهشت خود راهم نمی دهی؟ آیا دردهای من لایق بهشت تو نیست؟ آیا به اندازۀ کافی درد وعذاب نکشیده ام که دلت به رحم آید؟ پس چرا مرا آفریدی که لایق رحمت و لطف و کرامت و محبت تو نیستم؟ چرا چیزی آفریدی که لایق تو نباشد؟ اگر لایق تو نیستم و از آفرینش من نادمی پس مرا نابود کن چنانکه هرگز مرا نیافریده ای و ننگ وجودم را از درگاهت پاک نما و از شرم آسوده شو! آمین.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۵۲
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۵۲
فرق تظاهر و مکر
پیامبر اسلام می فرماید «در همه حال تظاهر به دین بهتر از تظاهر به کفر است». این تظاهر نه بقصد فریب دادن مردم که به قصد حرمت نهادن به مردم است و تلاشی برای آدم شدن. اگر همین تظاهر هم نباشد از نفس آدمی بطور طبیعی جز توحّش و ابتذال صادر نمی شود زیرا نفس حیوانی بشر دارای حدود غریزی نیست و لذا توحّش بشری بسیار هولناکتر از توحّش حیوانات است. تظاهر به نیکی و ادب و حیا همان رعایت حدود آدمیت و حرمت و کرامت انسان است نه ریاکاری. این همان خویشتن داری و تقوا می باشد که بدون آن شیرازه امور می گسلد. بی حیائی و توحّش و افسار گسیختگی نفس ربطی به صداقت ندارد بلکه تقدیس وقاحت و شرارت است و تبدیل آن به فلسفه زندگی. آنانکه رعایت ادب را علیرغم نفس امارّه همان ریاکاری می دانند در همین زندگی عواقبی فجیع دارند. تظاهر به نیکی و ادب حداقل آدمیت و مدنیّت است و همان است که بزرگترها به کودکان خود تلقین می کنند که اگر نکنند خانه تبدیل به طویله و دیوانه خانه می شود همانطور که بسیاری از خانه ها اینگونه اند که تحت عنوان تعلیم و تربیت علمی و مدرن (؟) توجیه می شود که گوئی بچه بایستی هر کاری که می خواهد بکند تا عقده ای نشود؟! تظاهر به دین به قصد تجسّس و فتنه گری و مردم فریبی البتّه که امری پلید است و جای بحث ندارد.» آنکه ادب و حیا و حرمت را در شأن خود نمی داند در کلیه روابط خود شکست می خورد و نهایتاً به انواع عذابها دچار می شود تا جبراً نفس امارّۀ خود را مهار کند. و این بدان معناست که آدمی آفریده شده است تا آدم شود یا به جبر و یا به اختیار. یا از راه بهشت و یا از درب جهنّم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۴۷
پیامبر اسلام می فرماید «در همه حال تظاهر به دین بهتر از تظاهر به کفر است». این تظاهر نه بقصد فریب دادن مردم که به قصد حرمت نهادن به مردم است و تلاشی برای آدم شدن. اگر همین تظاهر هم نباشد از نفس آدمی بطور طبیعی جز توحّش و ابتذال صادر نمی شود زیرا نفس حیوانی بشر دارای حدود غریزی نیست و لذا توحّش بشری بسیار هولناکتر از توحّش حیوانات است. تظاهر به نیکی و ادب و حیا همان رعایت حدود آدمیت و حرمت و کرامت انسان است نه ریاکاری. این همان خویشتن داری و تقوا می باشد که بدون آن شیرازه امور می گسلد. بی حیائی و توحّش و افسار گسیختگی نفس ربطی به صداقت ندارد بلکه تقدیس وقاحت و شرارت است و تبدیل آن به فلسفه زندگی. آنانکه رعایت ادب را علیرغم نفس امارّه همان ریاکاری می دانند در همین زندگی عواقبی فجیع دارند. تظاهر به نیکی و ادب حداقل آدمیت و مدنیّت است و همان است که بزرگترها به کودکان خود تلقین می کنند که اگر نکنند خانه تبدیل به طویله و دیوانه خانه می شود همانطور که بسیاری از خانه ها اینگونه اند که تحت عنوان تعلیم و تربیت علمی و مدرن (؟) توجیه می شود که گوئی بچه بایستی هر کاری که می خواهد بکند تا عقده ای نشود؟! تظاهر به دین به قصد تجسّس و فتنه گری و مردم فریبی البتّه که امری پلید است و جای بحث ندارد.» آنکه ادب و حیا و حرمت را در شأن خود نمی داند در کلیه روابط خود شکست می خورد و نهایتاً به انواع عذابها دچار می شود تا جبراً نفس امارّۀ خود را مهار کند. و این بدان معناست که آدمی آفریده شده است تا آدم شود یا به جبر و یا به اختیار. یا از راه بهشت و یا از درب جهنّم.
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۴۷
دائرةالمعارف عرفانی جلد ۲ ص ۱۴۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.