۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

چند حکایت در باب دوستی زناشوئی


چند حکایت در باب دوستی زناشوئی

•مردی بالاخره دل به دریا زد و از زنش پرسید : راستی تو ھم مرا دوست داری ؟ زنش با مکثی
بسیار طولانی و با رنگی برافروخته و بغایت غضبناک گفت : تا ھمین الان داشتم.

•از زنی که از شوھرش طلاق گرفته بود پرسیدم : علّت اینکه طلاق خواستی چه بود ؟ گفت: برای
اینکه دیدم دارم از او متنفر می شوم و به عشقش تردید می کنم . رفتم تا او و عشقش را در خودم
نجات دھم.

•مردی از زنش پرسید : چرا اینقدر ناز میکنی ؟ گفت : زیرا تو فقط نازم را دوست می داری.

•از زنی که مستمراً از شوھرش کتک می خورد پرسیدم : چرا طلاق نمیگیری؟ گفت: زیرا از پس
ھر کتکی عشقش بمن افزون می شود . این یک نوازش استخوانی است.

•از زنی در پشت درب دادگاه پرسیدم : چرا طلاق می خواھی ؟ گفت : از بس که دروغگوست
و فحش و تھمت می زند و من ھم روز به روز بدتر می کنم تا مرا بزند اگر راست می گوید . ولی ھرگز
مرا نزده است .

•زنی از شوھرش پرسید : راستی تو از کجا و کی عاشق من شدی؟ گفت: در خواستگاری اوّل که
بمن جواب رد دادی دوست داشتنی شدی و در خواستگاری دوم که درب را به رویم باز نکردی عاشق
تو شدم.

•از دختری که نامزد داشت پرسیدم : پس از چند سال نامزدی چرا عروسی نمیکنی؟ گفت: ھر
گاه که عروسی فرا رسد طلاق می گیرم . این نامزدی چھارم من است . زندگی عاشقانه ھمین است
و از عروسی به بعد فقط بدبختی است چون عسل تمام شده و گندش در می آید.
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد اول ص 21

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.